دم در اتاق ما، دو نفر دعواشان شده بود. رفتیم جداشان کنیم. از سمت اتاق شش، پنجاه شصت نفر با چوب و سنگ و هر چی دست شان می رسید، ریختند سرمان. دیگر کسی تحمل نکرد. بچه ها ریختند جوابشان را دادند. ما بیشتر بودیم. دویست سیصد نفر می شدیم.
سایت جامع آزادگان: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده علی علیدوست قزوینی است:
صبح هشت شهریور، نشسته بودیم توی حیاط جلوی در اتاق مان صبحانه می خوردیم. دیدیم دو نفر که همه می دانستند جاسوس اند، از اتاق شش آمدند بیرون. هم دیگر را بغل کردند و به هم تبریک گفتند؛ بلند، طوری که ما بشنویم، یکیشان به آن یکی گفت «به سلامتی، دیشب دفتر نخست وزیری رو هم فرستادن هوا.»
چند ساعت بعد مطمئن شدیم خبر راست است. رجایی و باهنر را شهید کرده بودند. توی اتاق ها برایشان ختم گرفتیم. قرآن خواندیم و عزاداری کردیم. عراقی ها متوجه مراسم نشدند.
فردا صبح، در اتاق ها را که باز کردند، محمد علی – که تبعیدش کرده بودند اتاق شش – آمد اتاق ما. ارشد را پیدا کرد. داشت برایش تعریف می کرد که دیشب هم اتاقی هاش ریخته بودند سرش و زده بودندش. هنوز حرف هاش تمام نشده بود که ارشد اتاق شش از دم در صداش زد. همان جا، جلوی همه دو تا کشیده زد توی صورتش. سرش داد زد «خبر می آری برای اینا؟ آره؟» توی اتاق های یک و سه هم یک عده دیده بودند سر و صداست، آمده بودند بیرون. این را که دیده بودند، عصبانی شده بودند. از دیروز هم دلشان پر بود. خواستند بریزند ارشد اتاق شش را بزنند. به شان گفتم «صبر کنین. خوب نیست با هم درگیر بشویم.»
دم در اتاق ما، دو نفر دعواشان شده بود. رفتیم جداشان کنیم. از سمت اتاق شش، پنجاه شصت نفر با چوب و سنگ و هر چی دست شان می رسید، ریختند سرمان. دیگر کسی تحمل نکرد. بچه ها ریختند جوابشان را دادند. ما بیشتر بودیم. دویست سیصد نفر می شدیم. هر کس با هر چی پیدا می کرد، می زد. ارشد اتاق ما، نمی دانم از کجا یک تکه نبشی پیدا کرده بود. داشت می رفت بزندشان. دیدم هر کس را بزند، می کشدش، ورزشکار هم بود. رفتم طرفش. زورم به ش نمی رسید. از نبشی آویزان شدم. گفتم «نمی ذارم بری.» یکی دو نفر دیگر هم آمدند. بالاخره نبشی را از دستش گرفتیم.
عراقی ها چند دقیقه ایستادند و نگاه کردند. بعد سوت آمار را زدند. بچه ها را از هم جدا کردند. منتظر بودیم بیایند یک عده را ببرند. کسی را نبردند. همه را فرستادند توی اتاق ها. درها را بستند و رفتند.
فردا ارشد اردوگاه که ارتشی بود، آمد اتاق ما. گفت «جمع شوید، باهاتان حرف دارم.» جمع شدیم. گفت «دعوای دیروز، آبروی ایرانی ها را برد. ما هر چه با هم اختلاف داشته باشیم، باز همه مان ایرانی هستیم. نباید این طوری به جان هم بیفتیم.» یکی بلند شد و گفت «ببین جناب سروان، صبر کن. ما خیلی از شماها گله داریم. برو به این هم وطن های ما بگو تا حالا هر چی به امام فحش دادین، به ائمه توهین کردین، به مقدسات توهین کردین، به ما زخم زبان زدین، هیچی به تون نگفتیم، نمی خواستیم دشمن دعوامون رو ببینه. الان هم شما شروع کردین، ما فقط از خودمون دفاع کردیم. ما کاری باهاتون نداریم، اما از این به بعد هر حرفی بشنویم، با کتک جواب می دیم.»
حرف هامان را به شان گفته بود. طوری هم گفته بود که ترسیده بودند. دیگر نه آنها طرف اتاق های ما می آمدند و نه ما طرف آنها می رفتیم.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com