شبيهترين افراد به پيامبر (ص)
على اكبر نخستين نفر از بنى هشام بود كه به ميدان جنگ رفت، او 19 سال يا 18 سال يا 25 يا 27 سال داشت، نزد پدر آمد و اجازه طلبيد، امام حسين عليه السلام به او اجازه داد، سپس نگاه مايوسانه به اكبرش كرد و دو انگشت اشاره را به طرف آسمان كرد و گفت:
«اللهم كن انت الشهيد عليهم، فقد برز اليهم غلام اشبه الناس خلقا و خلقا و منطقا برسولك و كنا اذا اشفقنا الى نبيك نظرنا اليه». (1)
على اكبر به ميدان آمد و با دشمن مىجنگيد رجز مىخواند:
انا على بن الحسين بن على نحن و بيت الله اولى بالنبى تالله لا يحكم فينا ابن الدعى اضرب بالسيف احامى عن ابى
ضرب غلام هاشمى علوى
ضربات خورد كنندهاى بر دشمن وارد ساخت، و 120 نفر از سوران دشمن را كشت، تشنگى بر آنحضرت چيره شد، نزد پدر برگشت و عرض كرد:
«يا ابه! العطش قتلنى و ثقل الحديد اجهدنى».
امام حسين عليه السلام گريه كرد و فرمود: «محبوب دلم صبر كن بزودى رسولخدا صلى الله عليه و اله و سلم تو را سيراب خواهد كرد كه بعد از آن هرگز تشنه نخواهى شد».
امام زبان جوانش را در دهان مبارك گذاشت و مكيد و انگشتر خود را به او داد و فرمود: آن را در دهان خود بگذار به سوى دشمن برگرد.
على اكبر در حالى كه دست از جان شسته و دل به خدا بسته به سوى ميدان رفت، و از هر سو بر دشمن حمله كرد، و از چپ و راست بر آنها يورش برد و جماعتى را كشت در اين هنگام تيرى به گلويش رسيد كه گلويش را پاره كرد، آنحضرت در خون خود مىغلطيد، همچنان تحمل مىكرد تا اينكه روحش به گلوگاه نزديك شد صدا بلند كرد:
يا ابتاه عليك منى السلام هذا جدى رسول الله يقرئك السلام و يقول عجل القدوم الينا.
: «اى پدر! سلام بر تو باد، هم اكنون اين جد من رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم به تو سلام مىرساند و مىفرمايد: به سوى ما شتاب كن».
«قد سقانى بكاسه الا وفى شربة لا ظما بعدها ابدا».
:«مرا از جام خود سيراب كرد كه هرگز بعد از آن تشنه نخواهم شد». (2)
در روايت ديگر آمد: وقتى كه ضربات على اكبر، دشمن را تار و مار كرد، مره بن منقذ عبدى گفت: گناه عرب بر گردن من باشد كه اگر اين جوان با اين وصف بر من بگذرد و من داغ او را بر دل پدرش ننهم، مره بن منقذ با نيزه خود در كمين آنحضرت قرار گرفت و او كه گرماگرم جنگ بود، مره چنان نيزه بر او زد كه آن بزرگوار به زمين افتاد، دشمنان گرد آنحضرت را گرفتند، فقطعوه باسيافهم: «با شمشيرهاى خود، بدن او را پاره پاره كردند».
در روايت ديگر آمده: هنگامى كه مره بن منقذ بر سر مقدس آنحضرت ضربه زد، آنحضرت نتوانست بر مركب بنشيند، خم شد و سرش را روى يال اسب نهاد، اسب او وحشت زده به سوى لشگر دشمن روانه شد.
«فقطعوه بسيوفهم اربا اربا».
«دشمنان با شمشيرهاى خود بدن نازنينش را پاره پاره كردند»
آنگاه وقتى كه روحش به گلوگاه رسيد صدا زد:
«يا ابتاه هذا جدى رسول الله قد سقانى بكاسه الاوفى ...».
و سپس صدائى از گلويش برخاست و جان سپرد. (3)
امام حسين عليه السلام با شتاب به بالين جوانش آمد و ايستاد و فرمود:
«قتل الله قوما قتلوك، يا بنى ما اجراهم على الرحمان و انتهاك حرمه الرسول».
: «خداوند آن قوم را بكشد كه تو را كشتند، اى پسرم چه بسيار اين مردم بر خدا و دريدن حرمت رسول خدا، گستاخ و بىباك گشتهاند؟».
اشك از ديدگان امام سرازير شد، سپس فرمود:
در اين حال زينب عليها السلام از خيمه بيرون دويده، فرياد مىزد: اى برادرم، و اى فرزند برادرم، با شتاب آمد و خود را به روى پيكر به خون طپيده آن جوان افكند.
حسين عليه السلام سر خواهر را بلند كرد و او را به خيمه بازگردانيد. (4)
و در نقل ديگر آمده: امام خون پاك اكبر را مىگرفت و به طرف آسمان مىريخت و از آن هيچ قطرهاى به زمين نمىريخت و فرمود:
يعز على جدك و ابيك ان تدعوهم فلا يجيبونك و تستغيث بهم فلا يغيثونك».
: «بر جد و پدر تو سخت است كه آنها را صدا بزنى و به تو پاسخ ندهند و از آنها دادرسى كنى، ولى به داد تو نرسند».
امام صورت اشك آلود خود را روى چهره خون آلود على اكبرش گذاشت، و بقدرى بلند گريه كرد كه تا آن روز كسى اين گونه صداى گريه بلند را از او نشينده بود. (5)
سپس امام، پيكر خون آلود اكبرش را در آغوش گرفت و فرمود:
يا بنى لقد استرحت من هم الدنيا و غمها و بقى ابوك فريدا وحيدا».
:«پسرم، از غم و اندوه دنيا راحتشدى ولى پدرت غريب و تنها باقى ماند». (6)
آنگاه امام حسين عليه السلام جوانان بنى هاشم را صدا زد و فرمود:
«تعالوا احملوا اخاكم».
: «جوانان بنى هاشم! بيائيد و برادرتان را به سوى خيمهها ببريد».
جوانان آمدند و جنازه على اكبر را برداشته تا جلو خيمه كه پيش روى آن جنگ مىكردند بر زمين نهادند.
حميد بن مسلم نقل مىكند زنى از خيمههاى حسين عليه السلام بيرون آمد صدا مىزد: واى بچهام، واى كشتهام، واى از كمى ياور، واى از غريبى ...
امام حسين عليه السلام به سرعت نزد او رفت و او را به خيمهاش بازگردانيد، پرسيدم: اين زن چه كسى بود؟ گفتند: اين زن زينب عليها السلام دختر امير مؤمنان على عليه السلام بود، امام حسين عليه السلام از گريه او به گريه افتاد و فرمود:
«انا لله و انا اليه راجعون» (7)
--------------------------------------------------------------------------------------------
پىنوشتها:
1- و در بعضى از عبارات در آغاز اين فراز آمده: «اللهم اشهد على هؤلاء ...».
2- اعيان الشيعه ج 1 / ص 607، مقتل الحسين مقرم: ص 312، منتهى الآمال ج 1 / ص 272، مثير الاحزان ابن نما: ص 69.
3- كبريت الاحمر ط اسلاميه: ص 185.
4- ترجمه ارشاد مفيد ج 2 ص 110، مثير الاحزان ابن نما: ص 69.
5- نفس المهموم: ص 62،محدث قمى مىگويد:اما اينكه مادر على اكبر در كربلا بود يا نبود، چيزى در اين باره نيافتم (همان مدرك: ص 165).
6- ترجمه مقتل ابى مخنف: ص 129.
7- تاريخ طبرى ج 6 / ص 256، ترجمه مقتل ابى مخنف: ص 129.
***
اعتراف معاویه به شایستگی علی اکبر (ع)
نويسنده: سيد محمد ناظم زاده قمي
حضرت علی اکبر (ع) فرزند حسین بن علی بن ابیطالب(ع) و لیلی بنت ابی مرة بن عروة بن مسعود ثقفی ، در اوایل خلافت عثمان بن عفان، يازدهم شعبان سال 33 هجری قمری در مدينه به دنیا آمد و در سن 28 سالگی در کربلا به شهادت رسید.
از نظر وجاهت وزيبايي، ملاحت و دلربايي، شبيهترين مردم به رسول خدا(ص) بود. همچنین دارای صورت و سيرتى جذاب و طبع بلند، منظره مليح، داراى ادب و تربيت بىنظير، و پيوسته با خضوع و خشوع و با صلابت و بزرگوار بود.
علی اکبر همچنین دارای صدای خوشی بود به گونه ای که گاهي كه اباعبداللّه الحسین(ع) براي صوت قرآن جدّ عزيزش دلتنگ ميشد، به علي ميفرمود: "علي جان! برايم قرآن بخوان تا از آن لذت و بهره برم."
او در ويژگىهاى معنوى و فضايل علمى و اخلاقي، رشد جسمى و اجتماعى و کمالات روحى و مناقب نفسانى و سجاياى ملکوتى در ميان تمام بنى هاشم و ياران پدر بزرگوارش امام حسين بن علی(ع) کم نظير بود. اين روحيه قوي و صفات شايسته، چنان ابهت و عظمت به علي اكبر داده بود كه افزون بردوستان، دشمنان اهل بیت نيز به برتريهايش اعتقاد و اعتماد داشتند و اعتراف ميكردند.
روزی معاویه از اطرافيانش پرسيد: "چه كسي در اين زمان براي خلافت مسلمانان برديگران برتري دارد و براي حكمراني بر مردم از ديگران سزاوارتر است؟" اطرافیان متملق به ستايش خليفه پرداختند و او را لايق اين منصب معرفي كردند. ولی معاويه گفت: "نه چنين نيست، اولي الناس بهذا الامرعلي بن الحسين بن علي، جدّه رسول اللّه و فيه شجاعة بنيهاشم و سخاه بني اميه و رهو ثقيف؛ شايستهترين افراد براي امر حكومت، علي اكبر فرزند حسين است كه جدّش رسول خدا است و شجاعت بنيهاشم، سخاوت بني اميه و زيبايي قبيله ثقيف را در خود جمع كرده است."
شجاعت و دلاورى على اكبر و رزم آورى و بصیرت دینى و سیاسى او، در سفر كربلا به ویژه در روز عاشورا تجلى كرد. از ميان خاندان هاشمي، نخستين كسي كه در كارزار كربلا به ميدان شتافت، علي اكبر بود. همچنین زمانی که امام حسین بن علی(ع) از منزلگاه «قصر بنى مقاتل» گذشت، و خوابی به او دست داد و پس از بیدارى «انا لله و انا الیه راجعون» گفت و خداوند را حمد کرد، وقتی على اكبرسبب این حمد و استرجاع را پرسید، حضرت فرمود: "در خواب دیدم سوارى مىگوید این كاروان به سوى مرگ مىرود." علی اکبر پرسید: "مگر ما بر حق نیستیم؟" امام فرمود: "چرا." علی اکبر عرض کرد: "فاننا اذن لا نبالى ان نموت محقین؛ پس باكى از مرگ در راه حق نداریم!"
در پایان خوب است راجع به اینکه آيا حضرت على اکبر(ع) داراى خانواده و فرزندانى بوده است يا نه، مطلبی گفته شود که با توجه به زیارت نامه های حضرت به نظر می رسد که ایشان نیز دارای عهد و عیال بوده اند.
زیارت نامه ایشان عبارت است از: "صلى الله عليک و على عترتک و اهل بيتک و آبائک و ابنائک." همچنين سفارش امام صادق (ع) به ابو حمزه ثمالى که فرمود: "چون به قبر حضرت رسيدي، ضع خدک على القبر! و قل: صلى الله عليک يا ابا الحسن! " که با توجه به این فراز، ایشان فرزندى به نام "حسن" داشته است.
به علاوه طبق برخى روايات، نظير روايت "احمد بن نصر بزنطي"، حضرت على اکبر(ع)، ام ولد (کنیز) داشته است و از او صاحب فرزند بوده است.
گرچه برخى از علماى انساب تصريح کردهاند که از آن بزرگوار اولادى نمانده و نسل امام حسين (ع) تنها از طريق امام چهارم حضرت سجاد(ع) ادامه پيدا کرده است.
***
مقتل/ به ميدان رفتن حضرت علىاكبر(ع)
نوشتهاند تا اصحاب زنده بودند،تا يك نفرشان هم زنده بود،خود آنها اجازه ندادند يك نفر از اهل بيت پيغمبر،از خاندان امام حسين،از فرزندان،برادر زادگان، برادران،عموزادگان به ميدان برود.مىگفتند آقا اجازه بدهيد ما وظيفهمان را انجام بدهيم،وقتى ما كشته شديم خودتان مىدانيد.اهل بيت پيغمبر منتظر بودند كه نوبت آنها برسد.
آخرين فرد از اصحاب ابا عبد الله كه شهيد شد،يكمرتبه ولولهاى در ميان جوانان خاندان پيغمبر افتاد.همه از جا حركت كردند.نوشتهاند:«فجعل يودع بعضهم بعضا»شروع كردند با يكديگر وداع كردن و خدا حافظى كردن،دستبه گردن يكديگر انداختن،صورت يكديگر را بوسيدن.
از جوانان اهل بيت پيغمبر اول كسى كه موفق شد از ابا عبد الله كسب اجازه كند، فرزند جوان و رشيدش على اكبر بود كه خود ابا عبد الله در بارهاش شهادت داده است كه از نظر اندام و شمايل،اخلاق،منطق و سخن گفتن،شبيهترين فرد به پيغمبر بوده است.سخن كه مىگفت گويى پيغمبر است كه سخن مىگويد.آنقدر شبيه بود كه خود ابا عبد الله فرمود:خدايا خودت مىدانى كه وقتى ما مشتاق ديدار پيغمبر مىشديم،به اين جوان نگاه مىكرديم.
آيينه تمام نماى پيغمبر بود.اين جوان آمد خدمت پدر،گفت:پدر جان!به من اجازه جهاد بده.در باره بسيارى از اصحاب،مخصوصا جوانان،روايتشده كه وقتى براى اجازه گرفتن نزد حضرت مىآمدند،حضرت به نحوى تعلل مىكرد(مثل داستان قاسم كه مكرر شنيدهايد)ولى وقتى كه على اكبر مىآيد و اجازه ميدان مىخواهد، حضرت فقط سرشان را پايين مىاندازند.جوان روانه ميدان شد.
نوشتهاند ابا عبد الله چشمهايش حالت نيم خفته به خود گرفته بود:«ثم نظر اليه نظر ائس» (1) به او نظر كرد مانند نظر شخص نااميدى كه به جوان خودش نگاه مىكند. نااميدانه نگاهى به جوانش كرد،چند قدمى هم پشتسر او رفت.اينجا بود كه گفت:خدايا! خودت گواه باش كه جوانى به جنگ اينها مىرود كه از همه مردم به پيغمبر تو شبيهتر است.جملهاى هم به عمر سعد گفت،فرياد زد به طورى كه عمر سعد فهميد:«يابن سعد قطع الله رحمك» (2) خدا نسل تو را قطع كند كه نسل مرا از اين فرزند قطع كردى.بعد از همين دعاى ابا عبد الله،دو سه سال بيشتر طول نكشيد كه مختار عمر سعد را كشت.
پسر عمر سعد براى شفاعت پدرش در مجلس مختار شركت كرده بود.سر عمر سعد را آوردند در مجلس مختار در حالى كه روى آن پارچهاى انداخته بودند،و گذاشتند جلوى مختار.حالا پسر او آمده براى شفاعت پدرش.يك وقتبه پسر گفتند:آيا سرى را كه اينجاست مىشناسى؟وقتى آن پارچه را برداشت،ديد سر پدرش است.بى اختيار از جا حركت كرد.مختار گفت:او را به پدرش ملحق كنيد.
اين طور بود كه على اكبر به ميدان رفت.مورخين اجماع دارند كه جناب على اكبر با شهامت و از جان گذشتگى بى نظيرى مبارزه كرد.بعد از آن كه مقدار زيادى مبارزه كرد،آمد خدمت پدر بزرگوارش-كه اين جزء معماى تاريخ است كه مقصود چه بوده و براى چه آمده است؟-گفت:پدر جان«العطش»!تشنگى دارد مرا مىكشد،سنگينى اين اسلحه مرا خيلى خسته كرده است،اگر جرعهاى آب به كام من برسد نيرو مىگيرم و باز حمله مىكنم.اين سخن جان ابا عبد الله را آتش مىزند،مىگويد:پسر جان!ببين دهان من از دهان تو خشكتر است،ولى من به تو وعده مىدهم كه از دست جدت پيغمبر آب خواهى نوشيد.اين جوان مىرود به ميدان و باز مبارزه مىكند.
مردى است به نام حميد بن مسلم كه به اصطلاح راوى حديث است،مثل يك خبرنگار در صحراى كربلا بوده است.البته در جنگ شركت نداشته ولى اغلب قضايا را او نقل كرده است.مىگويد:كنار مردى بودم.
وقتى على اكبر حمله مىكرد،همه از جلوى او فرار مىكردند.او ناراحت شد،خودش هم مرد شجاعى بود،گفت:قسم مىخورم اگر اين جوان از نزديك من عبور كند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت.من به او گفتم:تو چكار دارى، بگذار بالاخره او را خواهند كشت.گفت:خير.على اكبر كه آمد از نزديك او بگذرد، اين مرد او را غافلگير كرد و با نيزه محكمى آنچنان به على اكبر زد كه ديگر توان از او گرفته شد به طورى كه دستهايش را به گردن اسب انداخت،چون خودش نمىتوانست تعادل خود را حفظ كند.
در اينجا فرياد كشيد:«يا ابتاه!هذا جدى رسول الله» (3) پدر جان!الآن دارم جد خودم را به چشم دل مىبينم و شربت آب مىنوشم.اسب، جناب على اكبر را در ميان لشكر دشمن برد،اسبى كه در واقع ديگر اسب سوار نداشت. رفت در ميان مردم.اينجاست كه جمله عجيبى نوشتهاند:«فاحتمله الفرس الى عسكر الاعداء فقطعوه بسيوفهم اربا اربا» (4) .
و لا حول و لا قوة الا بالله
---------------------------------------------------------------------------
پىنوشتها:
1 و 2) اللهوف،ص 47.
3) بحار الانوار،ج 45/ص 44.
4) مقتل الحسين مقرم،ص 324.
كتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 345
نويسنده: شهيد مطهرى
***
روضه حضرت على اكبر(س)
ما بچههايمان را دوست داريم.آيا حسين بن على عليه السلام بچههاى خود را دوست نداشت؟!مسلما او بيشتر دوست داشت.ابراهيم خليل اين طور نبود كه كمتر از ما اسماعيلش را دوست داشته باشد،خيلى بيشتر دوست داشتبه اين دليل كه از ما انسانتر بود و اين عواطف،عواطف انسانى است.
او انسانتر از ما بود و قهرا عواطف انسانى او هم بيشتر بود.حسين بن على عليه السلام هم بيشتر از ما فرزندان خود را دوست مىداشت اما در عين حال او خدا را از همه كس و همه چيز بيشتر دوست مىداشت،در مقابل خداوند و در راه خدا هيچ كس را به حساب نمىآورد.
نوشتهاند ايامى كه ابا عبد الله عليه السلام به طرف كربلا مىآمد،همه خانوادهاش همراهش بودند.واقعا براى ما قابل تصور نيست.وقتى انسان مسافرتى مىرود و بچه كوچكى همراه دارد،يك مسؤوليت طبيعى در مقابل او احساس مىكند و دائما نگران است كه چطور مىشود؟
نوشتهاند همين طور كه حركت مىكردند،ابا عبد الله عليه السلام خوابشان گرفت و همان طور سواره سر روى قاشه اسب(به اصطلاح خراسانيها)[يا]قربوس زين گذاشت.طولى نكشيد كه سر را بلند كرد و فرمود:«انا لله و انا اليه راجعون» (1) .تا اين جمله را گفت و به اصطلاح كلمه«استرجاع»را به زبان آورد،همه به يكديگر گفتند اين جمله براى چه بود؟آيا خبر تازهاى است؟فرزند عزيزش، همان كسى كه ابا عبد الله عليه السلام او را بسيار دوست مىداشت و اين را اظهار مىكرد،و علاوه بر همه مشخصاتى كه فرزند را براى پدر محبوب مىكند،خصوصيتى باعث محبوبيتبيشتر او مىشد و آن شباهت كاملى بود كه به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله داشت-حال چقدر انسان ناراحت مىشود كه چنين فرزندى در معرض خطر قرار گيرد!-يعنى على اكبر جلو مىآيد و عرض مىكند:«يا ابتا لم استرجعت؟»چرا«انا لله و انا اليه راجعون»گفتى؟
فرمود:در عالم خواب صداى هاتفى به گوشم رسيد كه گفت:«القوم يسيرون و الموت تسير بهم»اين قافله دارد حركت مىكند ولى مرگ است كه اين قافله را حركت مىدهد.اين طور از صداى هاتف فهميدم كه سرنوشت ما مرگ است،ما داريم به سوى سرنوشت قطعى مرگ مىرويم.[على اكبر سخنى مىگويد]درست نظير همان حرفى كه اسماعيل عليه السلام به ابراهيم عليه السلام مىگويد (2) .
گفت: پدرجان!«اولسنا على الحق؟»مگر نه اين است كه ما بر حقيم؟چرا فرزند عزيزم.وقتى مطلب از اين قرار است،ما به سوى هر سرنوشتى كه مىرويم برويم،به سوى سرنوشت مرگ يا حيات تفاوتى نمىكند.اساس اين است كه ما روى جاده حق قدم مىزنيم يا نمىزنيم.ابا عبد الله عليه السلام به وجد آمد،مسرور شد و شكفت.اين امر را انسان از اين دعايش مىفهمد كه فرمود:من قادر نيستم پاداشى را كه شايسته پسرى چون تو باشد بدهم.از خدا مىخواهم:خدايا!تو آن پاداشى را كه شايسته اين فرزند ستبه جاى من بده(جزاك الله عنى خير الجزاء).
به چنين فرزندى،چقدر پدر مىخواهد در موقع مناسبى خدمتى بكند،پاداشى بدهد؟حالا در نظر بياوريد بعد از ظهر عاشوراست.همين جوان در جلوى همين پدر به ميدان رفته است و شهامتها و شجاعتها كرده است،مردها افكنده است،ضربتها زده و ضربتها خورده است.
در حالى كه دهانش خشك و زبانش مثل چوب خشك شده است،از ميدان بر مىگردد.در چنين شرايطى-و من نمىدانم،شايد آن جملهاى كه آن روز پدر به او گفتيادش بود-مىآيد از پدر تمنايى مىكند:«يا ابه!العطش قد قتلنى و ثقل الحديد اجهدنى فهل الى شربة من الماء سبيل؟»پدرجان!عطش و تشنگى دارد مرا مىكشد،سنگينى اين اسلحه مرا سختبه زحمت انداخته است،آيا ممكن استشربت آبى به حلق من برسد تا نيرو بگيرم و برگردم و جهاد كنم؟جوابى كه حسين عليه السلام به چنين فرزند رشيدى مىدهد اين است:فرزند عزيزم!اميدوارم هر چه!227 زودتر به فيض شهادت نايل شوى و از دست جدت سيراب گردى.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.
پىنوشتها:
--------------------------------------------------------------------
1) بقره/156.
2) وقتى ابراهيم عليه السلام به اسماعيل عليه السلام مىگويد:فرزندم!مكرر در عالم رؤيا مىبينم و اين طور مىفهمم كه ديگر رؤياى عادى نيستبلكه يك وحى است و من از طرف خدا مامورم سر تو را ببرم(ابراهيم به فلسفه اين مطلب آگاه نيست ولى يقين كرده است كه امر خداست)،اين فرزند چه مىگويد؟آيا مثلا گفت:بابا!خواب است،اگر خواب مردن كسى را ببينيد عمرش زياد مىشود،ان شاء الله عمر من زياد مىشود؟نه،گفت: يا ابت افعل ما تؤمر ستجدنى ان شاء الله من الصابرين (صافات/102)پدر!همينكه اين مطلب از ناحيه خدا رسيده و وحى و امر خداست كافى است، ديگر سؤال ندارد.
وقتى ابراهيم مىخواهد سر اسماعيل را ببرد،به او وحى مىشود. فلما اسلما و تله للجبين.و ناديناه ان يا ابراهيم.قد صدقت الرؤيا (صافات/103-105)ابراهيم!ما نمىخواستيم كه سر فرزندت را ببرى.
هدف ما آن نبود.در آن كار فايدهاى نبود.هدف اين بود كه معلوم شود شما پدر و پسر در مقابل امر خدا چقدر تسليم هستيد،تا كجا حاضريد امر خدا را اطاعت كنيد.اين تسليم و اطاعت را هر دو نشان داديد:پدر تا سر حد قربانى دادن،و پسر تا سر حد قربانى شدن.ما بيشتر از اين نمىخواستيم.سر فرزندت را نبر.
كتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 225
نويسنده: شهيد مطهرى
پىنوشتها:
1- و در بعضى از عبارات در آغاز اين فراز آمده: «اللهم اشهد على هؤلاء ...».
2- اعيان الشيعه ج 1 / ص 607، مقتل الحسين مقرم: ص 312، منتهى الآمال ج 1 / ص 272، مثير الاحزان ابن نما: ص 69.
3- كبريت الاحمر ط اسلاميه: ص 185.
4- ترجمه ارشاد مفيد ج 2 ص 110، مثير الاحزان ابن نما: ص 69.
5- نفس المهموم: ص 62،محدث قمى مىگويد:اما اينكه مادر على اكبر در كربلا بود يا نبود، چيزى در اين باره نيافتم (همان مدرك: ص 165).
6- ترجمه مقتل ابى مخنف: ص 129.
7- تاريخ طبرى ج 6 / ص 256، ترجمه مقتل ابى مخنف: ص 129.
***
تلخترین لحظه دنیا از زبان اباعبدالله(ع)
هفتم محرم امروز بنا به سنت معمول روضه خوانی اختصاص به ذکر مصائب شهادت شیرخواره کربلا حضرت علی اصغر(ع) دارد که امام حسین(ع) در پیشگویی شهادت فرزندش فرمود: شقاوت پیشه ای از لشکریان دشمن، گلوی فرزند شیرخوارم را با تیر می درد و خونش بر روی دستانم جاری می شود، در آن هنگام دست به آسمان بلند کرده از خداوند طلب صبر و بردباری می نمایم و به ثواب مصیبت او دل می بندم...»
ویژه نامه حسینیه مشرق به نقل از مهر، هر یک از روزهای دهه اول محرم به یک عنوان که غالبا نام شهدای کربلا است، مشهور گردیده و ستایشگران اهل بیت(ع) با ذکر مصائب صاحب نام آن روز به عنوان مقدمه، عزای حضرت اباعبدالله الحسین(ع)را اقامه می نمایند. بنا بر سنت روضه خوانی معمول روز هفتم روز ذکر مصائب حضرت علی اصغر(ع) است؛ آن شیرخواره کربلا که امام حسین(ع) در سخنرانی شب عاشورا در جمع اصحاب خویش نسبت به مصائبی که فردا در انتظارشان خواهد بود خبر داد و فرمود که حتی علی اصغر شیرخوار نیز کشته خواهد شد.
در این مجلس بود که قاسم بن حسن(ع) برخاست و گفت: «آیا من هم کشته خواهم شد». پس امام(ع) از باب دلسوزی به او فرمود: «ای پسر برادرم! مرگ در نزد تو چگونه است؟» گفت: «یا عم احلی من العسل؛ ای عمو مرگ در نزدم شیرین تر از عسل است.» امام(ع) فرمود: «عمو به فدای تو باد؛ بله به خدا قسم مرگ شیرین است. آری تو نیز کشته خواهی شد آن هم پس از رنجی سخت، و پسرم عبدالله[رضیع] نیز کشته خواهد شد.»
قاسم گفت: «ای عمو! مگر لشکر دشمن به خیمه ها هم حمله می کنند که عبدالله شیرخوار هم شهید می شود؟» امام(ع) فرمود: «عمو به فدایت؛ عبدالله زمانی کشته خواهد شد که دهانم از شدت عطش خشک شود و به خیمه ها آمده آب یا شیر طلب کنم و چیزی نیابم، فرزندم عبدالله را طلب می کنم تا از رطوبت دهانش بنوشم، چون او را نزد من آورند قبل از آنکه لبانم را بر دهان او بگذارم، شقاوت پیشه ای از لشکریان دشمن، گلوی فرزند شیرخوارم را با تیر می درد و خونش بر روی دستانم جاری می شود، در آن هنگام دست به آسمان بلند کرده از خداوند طلب صبر و بردباری می نمایم و به ثواب مصیبت او دل می بندم، در این حال نیزه های دشمن مرا به سوی خود خواهد خواند و آتش از خندق پشت خیمه ها زبانه خواهد کشید و من بر آنها حمله خواهم کرد و آن لحظه، تلخ ترین لحظه دنیاست و آنچه خدا خواهد، واقع خواهد شد.»
یاران امام(ع) همگی با شنیدن این سخنان گریستند و بانگ شیون و زاری از خیمه ها بلند شد.
شهادت علی اصغر(ع) به روایت تاریخ
روایات مختلفی درباره چگونگی شهادت علی اصغر(ع) در منابع تاریخی نقل شده است. اما آنچه که مشهور است روایتی است که ابن جوزی از هشام بن محمد کلبی نقل کرده است، در این روایت آمده: «چون ابا عبدالله الحسین(ع) دید که سپاه کوفه در ریختن خونش اصرار می ورزند، قرآن را گرفت و آن را باز کرد و روی سر نهاد و خطاب به سپاهیان کوفه فریاد برآورد: "بین من و شما کتاب خدا و جدّم محمد(ص) رسول خدا قضاوت کند، ای قوم! برای چه خون مرا حلال می شمارید؟"
در این حال امام حسین(ع) نظر کرد و طفلی از اطفالش را دید که از تشنگی می گرید، او را روی دست گرفته و گفت: "ای جماعت! اگر به من رحم نمی کنید پس به این کودک شیر خوار رحم کنید. در این هنگام مردی از میان سپاه کوفه (حرملة بن کامل اسدی) تیری بر گلویش زد و آن کودک را به شهادت رساند. امام حسین(ع) با مشاهده این واقعه گریست و فرمود:"اللّهمّ احکم بیننا و بین قومٍ دعونا لینصرونا فقتلونا؛ پروردگارا میان ما و این مردمی که ما را دعوت کردند که یاریمان کنند؛ اما ما را کشتند تو خود داوری فرما...»
سپس امام(ع) دست خود را زیر گلوی علی اصغر(ع) گرفت و چون دستش از خون او پر شد آن را به سوی آسمان پاشید نقل شده از آن خون قطره ای به زمین بازنگشت. آنگاه فرمود: "هوّن علیّ ما نزل بی انّه بعین الله؛ چون خدا می بیند آنچه که از بلا بر من نازل شد، بلا بر من آسان گشت."آنگاه امام(ع) جسم بی جان علی اصغر(ع) را به خیمه برد و پس از دفن او، به میدان بازگشت و بر سپاه دشمن حمله برده، بر میسره و میمنه سپاه آنان می تاخت.
***
در کلام رهبر انقلاب
روضه حضرت علی اکبر در کلام رهبر انقلاب
يك منظره ديگر، منظره ميدان رفتن على اكبر عليهالسّلام است كه يكى از آن مناظر بسيار پُرماجرا و عجيب است. واقعاً عجيب است؛ از همه طرف عجيب است. از جهت خود امام حسين، عجيب است؛ از جهت اين جوان - على اكبر - عجيب است؛ از جهت زنان و بخصوص جناب زينب كبرى، عجيب است. راوى مىگويد اين جوان پيش پدر آمد. اوّلاً على اكبر را هجده ساله تا بيست و پنجساله نوشتهاند؛ يعنى حداقل هجده سال و حداكثر بيست و پنج سال. مىگويد: «خرج على بنالحسين»؛ على بنالحسين براى جنگيدن، از خيمهگاه امام حسين خارج شد. باز در اينجا راوى مىگويد: «و كان من اشبه النّاس خلقاً»؛ اين جوان، جزو زيباترين جوانان عالم بود؛ زيبا، رشيد، شجاع. «فاستأذن اباه فى القتال»؛ از پدر اجازه گرفت كه برود بجنگد. «فأذن له»؛ حضرت بدون ملاحظه اذن داد. در مورد «قاسمبن الحسن»، حضرت اوّل اذن نمىداد، و بعد مقدارى التماس كرد، تا حضرت اذن داد؛ اما «علىبنالحسين» كه آمد، چون فرزند خودش است، تا اذن خواست، حضرت فرمود كه برو. «ثمّ نظر اليه نظر يائس منه»؛ نگاه نوميدانهاى به اين جوان كرد كه به ميدان مىرود و ديگر برنخواهد گشت. «وارخى عليهالسّلام عينه و بكى»؛ چشمش را رها كرد و بنا كرد به اشك ريختن.
يكى از خصوصيّات عاطفى دنياى اسلام همين است؛ اشكريختن در حوادث و پديدههاى عاطفى. شما در قضايا زياد مىبينيد كه حضرت گريه كرد. اين گريه، گريه جزع نيست؛ اين همان شدّت عاطفه است؛ چون اسلام اين عاطفه را در فرد رشد مىدهد. حضرت بنا كرد به گريهكردن. بعد اين جمله را فرمود كه همه شنيدهايد: «اللّهم اشهد»؛ خدايا خودت گواه باش. «فقد برز اليهم غلام»؛ جوانى به سمت اينها براى جنگ رفته است كه » اشبه النّاس خُلقاً و خَلقاً و منطقاً برسولك».
يك نكته در اينجا هست كه من به شما عرض كنم. ببينيد؛ امام حسين در دوران كودكى، محبوب پيامبر بود؛ خود او هم پيامبر را بىنهايت دوست مىداشت. حضرت شش، هفت ساله بود كه پيامبر از دنيا رفت. چهره پيامبر، به صورت خاطره بىزوالى در ذهن امام حسين مانده است و عشق به پيامبر در دل او هست. بعد خداى متعال، علىاكبر را به امام حسين مىدهد. وقتى اين جوان كمى بزرگ مىشود، يا به حدّ بلوغ مىرسد، حضرت مىبيند كه چهره، درست چهره پيامبر است؛ همان قيافهاى كه اين قدر به او علاقه داشت و اين قدر عاشق او بود، حالا اين به جدّ خودش شبيه شده است. حرف مىزند، صدا شبيه صداى پيامبر است. حرف زدن، شبيه حرف زدن پيامبر است. اخلاق، شبيه اخلاق پيامبر است؛ همان بزرگوارى، همان كرم و همان شرف.
بعد اينگونه مىفرمايد: «كنّا اذا اشتقنا الى نبيّك نظرنا اليه»؛ هر وقت كه دلمان براى پيامبر تنگ مىشد، به اين جوان نگاه مىكرديم؛ اما اين جوان هم به ميدان رفت. «فصاح و قال يابن سعد قطع اللَّه رحمك كما قطعت رحمى». بعد نقل مىكند كه حضرت به ميدان رفت و جنگ بسيار شجاعانهاى كرد و عدّه زيادى از افراد دشمن را تارومار نمود؛ بعد برگشت و گفت تشنهام. دوباره به طرف ميدان رفت. وقتى كه اظهار عطش كرد، حضرت به او فرمودند: عزيزم! يك مقدار ديگر بجنگ؛ طولى نخواهد كشيد كه از دست جدّت پيامبر سيراب خواهى شد. وقتى امام حسين اين جمله را به علىاكبر فرمود، علىاكبر در آن لحظه آخر، صدايش بلند شد و عرض كرد: «يا ابتا عليك السّلام»؛ پدرم! خداحافظ. «هذا جدّى رسولاللَّه يقرئك السّلام»؛ اين جدم پيامبر است كه به تو سلام مىفرستد. «و يقول عجل القدوم علينا»؛ مىگويد بيا به سمت ما.
***
روضه حضرت علي اكبر عليه السلام توسط آيت الله مجتبي تهراني
حسین(علیه السلام) ظاهراً از قصر بنی مقاتل که حرکت کرد، سوار بر مَرکب کمی خوابید. علی اکبر(سلام الله علیه) در این سفر خیلی مراقبت پدرش بود. همیشه دوشادوش پدر میآمد. سوار مرکب بودند که یکوقت دید امام حسین شروع کرد کلمه استرجاع را جاری کردن و حمد خدا را گفتن؛ «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُون وَ الحَمدُ للهِ رَبِّ العَالَمِینَ». من در یکجا دیدم که حضرت سه مرتبه این جمله را تکرار کردند. فرزندش، علی اکبر جلو آمد و گفت: «یَا أبَةِ مِمَّ حَمِدْتَ اللَّهَ وَ اسْتَرْجَعْتَ»؛ پدر جان، چرا حمد خدا را گفتی و آیه استرجاع را خواندی؟ چون معمولاً « إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُون» را جایی میگویند که مصیبتی در کار باشد و «الحَمدُ للهِ رَبِّ العَالَمِین» هم برای خوشی است؛ آنوقت اینجا امام حسین(علیهالسلام) هر دو را با هم میگوید.
حضرت در جواب به پسرش میفرماید: «يَا بُنَيَّ إِنِّي خَفَقْتُ خَفْقَةً فَعَنَّ لِي فَارِسٌ عَلَى فَرَسٍ وَ هُوَ يَقُولُ الْقَوْمُ يَسِيرُونَ وَ الْمَنَايَا تَسِيرُ إِلَيْهِمْ»؛ یعنی من سرم را گذاشتم روی جلوی زین اسب و مختصری خوابم برد که در خواب دیدم هاتفی از عقب دارد ندا میدهد این جمعیت در این هنگام شب در حرکتند و مرگ نیز در تعقیب آنها است. بعد میفرماید: «فَعَلِمْتُ أَنَّهَا أَنْفُسُنَا نُعِيَتْ إِلَيْنَا»؛ من فهمیدم که دیگر کار ما تمام است. خوب، معلوم شد که حضرت برای چه «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُون» گفتند؛ «الحَمدُ لله» هم معلوم شد که بهخاطر شهادت در راه خدا است.
«استفهام اقراریِ» علی اکبر از حسین(علیه السلام)
اینجا حضرت علی اکبر عرض میکند: «يَا أَبَتِ لَا أَرَاكَ اللَّهُ سُوءاً»؛ یعنی پدر جان، حادثه بدی برای شما پیش نیاید! بعد سؤال میکند: «أَ لَسْنَا عَلَى الْحَقِّ»؛ یعنی آیا ما بر حق نیستیم؟ اینجا یک توضیح ادبی باید بدهم؛ ما در باب استفهام، یک «استفهام انکاری» داریم، یک «استفهام اقراری» داریم و یک «استفهام حقیقی» داریم. این استفهام حضرت علی اکبر، استفهام اقراری است. می خواهد از امام حسین اقرار بگیرد! می گوید پدر جان، نه اینکه نمیدانم؛ میدانم راهی که داریم میرویم راه حق است؛ امّا میخواهم این را از دهان شما هم بشنوم! لذا میگوید: «أَ لَسْنَا عَلَى الْحَقِّ»؛ مگر این مسیری که ما میرویم، مسیر حق نیست؟ حضرت فرمود: بله، این مسیر، مسیر حق است. بلافاصله علیاکبر میگوید: «إِذاً مَا نُبَالِي أَنْ نَمُوتَ مُحِقِّينَ». یعنی حالا که ما بر حق هستیم، دیگر باکی نداریم که در راه حق بمیریم.
اگر در راه حقّیم، از مرگ باکی نداریم!
آنقدر این جوان زیبا جواب داد که امام حسین(علیه السلام) علیاکبر را دعا کرد؛ گفت: «جَزَاكَ اللَّهُ مِنْ وَلَدٍ خَيْرَ مَا جَزَى وَلَداً عَنْ وَالِدِهِ».[9]. میگوید دیگر ما غصّهای نداریم. در راه حق میرویم و کشته هم که بشویم، شهیدیم. اسلام این است. حسین(علیهالسلام) هم میخواست امّت اسلامی را اینطور تربیت کند. لذا انسان وقتی که حق را تشخیص داد و مانعی هم سر راهش نبود، همه چیزش را برای حق و در راه حق میگذارد؛ جانش را هم میگذارد
توسّل به علیّ اکبر(علیه السلام)
اما اینها فقط حرف نبود؛ عمل بود. مینویسند روز عاشورا، بعد از آنکه اصحاب رفتند و شهید شدند، از بنیهاشم اوّلین کسی که آمد اجازه میدان گرفت، علیاکبر بود. حسین(علیهالسلام) برای اذن میدان دادن به اصحاب، تعلّل میکرد؛ راجع به قاسم و حتّی ابوالفضل اینطور نبود که حضرت بلافاصله اجازه بدهد. امّا علیاکبر تا گفت اجازه میخواهم، حسین معطّل نکرد؛ گفت بله پسرم؛ برو. حتّی در بعضی از مقاتل نوشتهاند که خودِ پدر آمد این جوان را برای جنگ آراسته کرد؛ یعنی زره به تنش کرد، کلاهخود به سرش گذاشت، شمشیر به کمرش بست و خلاصه همه کارهایش را خودش کرد.
در یکی از مقاتل دیدهام همین که علی آماده شد که به میدان برود، حسین(علیه السلام) خطاب کرد به بیبیها و گفت بیایید با علی خداحافظی کنید... عجیب است این مرد! حسین(علیه السلام) واقعاً در ابنای بشر از این جهت نظیر ندارد. بیبیها بیرون آمدند و با این صحنه روبرو شدند که علیاکبر میخواهد به میدان برود. مینویسند: «إجتَمَعَتِ النِّسَاءُ حَولَهُ کَالحَلقَة»؛ تمام این بیبیها دور علی را مثل حلقه گرفتند و راه را بستند که علی به میدان نرود. هر کدام چیزی میگوید؛ یکی میگوید: «یَا عَلیّ إرحَم غُربَتَنَا»؛ به تنهایی ما رحم کن و نرو...
من نمیدانم چگونه علی از این حلقه بیرون آمد و رفت؛ امّا مینویسند وقتی علی رفت، آنجا بود که حسین(علیه السلام) دستهایش را برد زیر محاسنش، سرش را برد به سمت آسمان؛ می گوید ای خدا، میخواهم با تو معامله کنم؛ «اللَّهُمَّ اشْهَدْ عَلَى هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ فَقَدْ بَرَزَ إِلَيْهِمْ غُلَامٌ أَشْبَهُ النَّاسِ خَلْقاً وَ خُلُقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِك».[10]ثُمَّ نَظَرَ إلَيهِ نَظَرَ آيِسٍ مِنه»؛ خداحافظی امام حسین با علیاکبر، با یک نگاه بود؛ یعنی یک نگاه به قد و بالای علی کرد؛ یک نظر مأیوسانهای کرد؛ یعنی برو که از تو قطع امید کردم... طولی نکشید که علی برگشت: «يَا أبَتِ العَطَشُ قَد قَتَلَنِي وَ ثِقلُ الحَدِيدِ قَد أجهَدَنِي».[11] میگوید بابا، تشنگی دارد مرا میکُشد... اینجا ببینید به حسین(علیهالسلام) چه میگذرد... خدایا، تو گواه باش! جوانی که شبیهترین این خلق به پیغمبر اکرم است را به سوی این قوم فرستادم؛ کسی که هر وقت ما آروزی دیدار پیغمبر را داشتیم، به چهره او نگاه میکردیم... بعد می نویسند »
-------------------------------------
[8]. سوره مبارکه انبیاء، آیه 30
[9]. بحارالأنوار 44 379
[10]. بحارالأنوار 45 42
[11]. اللهوف 112
***
شعر
شعر سیدعلی محمد نقیب برای حضرت علی اکبر(ع)
پیکرت مانند تسبیحی است که از هم وا شده
روضه شاعرانه ی مرحوم سید حسن حسینی برای باب الحوائج حضرت علی اصغر علیه السلام
و حنجرهاي براي فرداي رسالت صيقل ميخورد ستارهها يك يك ـ سرخ ـ سوسو زدند و با سه شعله گلوگاه راه شيري شكافت و آرام آرام از کارگاه پلکی روشن تراش، سرنوشت مجهول آسمان آفتابی شد.
کتاب گنجشک و جبرییل
***
حمید رضا برقعی
...ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از دست کمان
خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود
مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
مست می آمد و رخساره برافروخته بود
روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته
بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد
زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد
یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را
آمده باز هم از جا بکند خیبر را
آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جمله در پوست نگنجیدن را
بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید
زیرپایش همه کون و مکان می چرخید
بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد
آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه
گفت:لاحول ولاقوه الابالله
مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون
به تماشای جنونش همه دنیا مجنون
آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است
بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است
رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی
نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد
با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است
ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست
آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا می گیری
زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای
به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای
پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد
غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا
آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا*
گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید
با فغان پسرم وا پسرم می آید
باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی اینبارچرا دست به پهلو داری؟!
کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟!
مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای
چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟!
من تو را در همه کرب و بلا می بینم
هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم
ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی
کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی
مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم
باید انگار تو را بین عبا بگذارم
باید انگار تو را بین عبایم ببرم
تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم...
***
هر لحظه تب عطش در خیمه ها افزون می شد، امام(ع) برادرش عباس را به همراه عده ای شبانه حرکت داد. آنها با یک برنامه ی حساب شده، صفوف دشمن را شکسته و مشکها را پر از آب کردند و به خیمه ها برگشتند.
ملاقات امام(ع) با عمرسعد: حضرت فرمود:« ای پسر سعد! ایا با من مقاتله می کنی و از خدا هراسی نداری؟» ابن سعد گفت:« اگر از این گروه جدا شوم، خانه ام را خراب و اموالم را از من می گیرند و من بر حال افراد خانواده ام از خشم ابن زیاد بیمناکم.» حضرت فرمود:« تو را چه می شود؟ خدا جان تو را به زودی در بستر بگیرد و تو را در روز قیامت نیامرزد...گمان می کنی که به حکومت ری و گرگان خواهی رسید؟ به خدا سوگند چنین نیست و به آرزویت نخواهی رسید.»
عبیدالله طی نامه ای عمر بن سعد را تهدید به عزل و برکناری کرده، می گوید:« اگر از فرمان من سر باز زنی، مسئولیت لشکر را به شمر بن ذی الجوشن واگذار خواهم کرد.»
سخن امام حسین(ع) با یارانش: ای بزرگ زادگان! صبر پیشه کنید که مرگ جز پلی نیست که شما را از سختی و رنج عبور داده و به بهشت پهناور و نعمتهای همیشگی آن می رساند.
***
سلوك عاشورايي
"بينش و نگرش؛ بصيرت ديني" در كتاب سلوك عاشورايي آيت الله مجتبي تهراني منزل نهم(بخش هشتم)
امام حسین(ع)؛ انسان ضدّ غرور(8)
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم؛ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَلَمِين وَ صَلَّی اللهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين وَ لَعنَةُ اللهِ عَلی اَعدائِهِم اَجمَعين
.
"الَّذينَ اتَّخَذُوا دينَهُمْ لَهْواً وَ لَعِباً وَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا”.[1]
مروری بر مباحث گذشته
بحث ما راجع به قیام و حرکت امام حسین(علیهالسلام) بود که صحیفهای بود که درسهایی در ابعاد گوناگون معرفتیِ معنوی، فضیلتیِ انسانی، دنیوی و اخروی، فردی و اجتماعی برای ابنای بشر در بر داشت. بالأخره تعبیری که نسبت به حضرت کردم این بود که امام حسین(علیهالسلام) مُصلحی غیور و انسانی ضدّ غرور بود.
«اصلاح امّت» برای «بقای اسلام»
من در این جلسه میخواهم وارد مطلب اساسی دیگری شوم؛ من در سالهای گذشته گفتم که هدف از قیام و حرکت و اساسِ کار حضرت «بقای اسلام» بود. این را در گذشته و اخیراً ضمن صحبتهایم بحث کردم و گفتم حضرت به هدفش هم رسید. از طرف دیگر، حسین(علیهالسلام) حرکت خود را تحت عنوان «اصلاح امّت» معرفی فرمود. یعنی اینکه از مدینه به سوی مکّه آمد و از مکّه به سوی عراق، این حرکت را برای اصلاح امّت انجام داد و هدف اساسیِ این حرکت اصلاحی «بقای اسلام» بود. لذا من عرض کردم که حضرت، مصلحی غیور بود.
این مسأله در وصیّتنامه امام حسین است که صحبت و خطبه نیست؛ بلکه سند است. سندی است که در تاریخ ثبت است که حضرت به برادرش محمّد بنحنفیّه نوشت: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ هَذَا مَا أَوْصَى بِهِ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ إِلَى أَخِيهِ مُحَمَّدٍ الْمَعْرُوفِ بِابْنِ الْحَنَفِيَّةِ»؛ بعد در ادامه مینویسد: «وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي»؛ که سال گذشته من فقط روی این جمله از وصیّتنامه بحث کردم. بعد بلافاصله میفرماید: «أُرِيدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أَسِيرَ بِسِيرَةِ جَدِّي وَ أَبِي عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ».[2]
اصلاح ظاهری و اصلاح باطنی
در باب اصلاح، چه اصلاح فرد و چه اصلاح جامعه یا امّت که امام حسین(علیهالسلام) مطرح فرمود، دو نوع اصلاح داریم؛ یکی «اصلاح ظاهری» است و دیگری «اصلاح باطنی» است. اصلاح ظاهری به این معنا است که آداب ظاهری شرع رعایت شود؛ بنابر این اگر امام حسین بخواهد امّت را اصلاح کند از نظر ظاهری، باید امّت اسلامی را به آداب اسلامی مؤدّب کند. لذا حضرت در این وصیّتنامهشان بلافاصله بعد از آنکه میفرماید: «وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي»، مینویسند: «أُرِيدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْكَر». یعنی خیلی زیبا منظور خود از اصلاح را بیان میفرمایند.
اینجا حضرت مُرادشان از اصلاح، «اصلاح ظاهری» است؛ یعنی میفرمایند من میخواهم کاری کنم که این مردمی که مدّعی اسلامند، اینها از نظر روش رفتاریشان به احکام الهی و دستورات اسلامی در سطح جامعه عمل کنند. حالا از چه طریقی میتوان به این اصلاحِ ظاهری رسید؟ با «امر به معروف و نهی از منکر». بنابر این اگر بخواهیم این امّت اسلامی را از نظر ظاهر اصلاح کنیم باید کاری کنیم که اینها روش رفتاریشان به گونهای باشد که به احکام اسلام عمل کنند.
اصلاحِ روش و اصلاحِ بینش
بنابر این، ما دو گونه اصلاح داریم، یک اصلاح ظاهری داریم و یک اصلاح باطنی داریم که اصلاح درون است نه بیرون. اصلاح ظاهری مربوط به «روش» است، امّا اصلاح باطنی مربوط به «بینش» است. بینش مهمتر از روش است. باطن را اصلاح کردن، یعنی اصلاحِ بینش بهطوری که بتواند حق را از باطل تشخیص دهد. تشخیص دقیق حق از باطل با اصلاح بینش ممکن است. امّا امام حسین در وصیّتنامهاش میفرماید میخواهم امّت را اصلاح کنم، بعد بلافاصله میرود سراغ اصلاحِ ظاهری؛ چرا اصلاحِ ظاهری را مقدّم میدارد؟ البته اینطور نیست که حضرت به دنبال اصلاحِ باطن و بینش نباشند؛ بلکه مسأله چیز دیگری است که عرض میکنم.
تا ظاهر اصلاح نشود، باطن اصلاح نمیشود
من اخیراً بحثی را در باب تربیت مطرح کردم و آن این بود که تا ظاهر اصلاح نشود، باطن اصلاح نمیشود. این مسأله از آن چیزهایی است که برای اهلش و از نظر آنهایی که در علم تربیت وارد هستند، تقریباً مُسلّم است. من جملاتی را از امام(رضواناللهتعالیعلیه) برای شما میخوانم؛ عین عبارات ایشان را میخوانم. البته ایشان هم این مطلب را از جدّ بزرگوارش امام حسین(علیهالسلام) گرفته است. ایشان میفرماید: «بدان که هیچ راهی در معارف الهیه پیموده نمیشود، مگر آنکه ابتدا کند انسان از ظاهر شریعت و تا انسان مؤدّب به آداب شریعت حقّه نشود، هیچیک از اخلاق حسنه از برای او به حقیقت پیدا نشود»؛ این برای فضائل انسانی بود؛ در ادامه بُعد معنوی را مطرح میفرماید: «و ممکن نیست که نور معرفت الهی در قلب او جلوه کند و علم باطن و اسرار شریعت از برای او منکشف شود»؛ آن بُعد انسانی بود، این بعد الهی بود.
حالا فرض کن کسی ظاهر را درست کرد، بعد هم باطنش درست شد؛ اینجا میفرماید: «و پس از انکشاف حقیقت و بروز انوار معارف در قلب نیز متأدّب به آداب ظاهره خواهد بود و از این جهت دعوی بعضی باطل است که به ترک ظاهر علم به باطن پیدا شود». دیگر صریح میگوید که این حرفها از روی نفهمی و بیشعوری است. لذا میفرماید: «از این جهت دعوی بعضی باطل است که به ترک ظاهر علم به باطن پیدا شود یا پس از پیدایش آن به آداب ظاهری احتیاج نباشد؛ و این از جهل گوینده است به مقامات عبادت و مدارج انسانیت». یعنی هم بُعد معنوی را مطرح میکند، هم انسانیّت را.
اصلاح ظاهری در حرکت امام حسین(علیهالسلام)
بنابر این، مسأله این است؛ این را بدانید که راه رسیدن به «بینش درونی» منحصر است به اینکه «روش بیرونی» را اصلاح کنید. امام حسین این را میدانست؛ لذا آنجا بلافاصله بعد از مطرح کردنِ بحثِ «اصلاح امّت» میگوید میخواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم؛ یعنی اصلاحِ ظاهری را مطرح میفرماید. چون تا ظاهر مؤدّب به آداب اسلامی نشود، باطن هیچگاه به معارف اسلامی نخواهد رسید. تا زمانی که «روش» اصلاح نشود، «بینش» در درون حاصل نمیشود تا فرد یا جامعه بتواند حق را از باطل تشخیص دهد. لذا امام حسین میگوید میخواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم. یعنی اوّل میآیم سراغ اصلاحِ ظاهریِ این امّت تا مؤدّب به آداب اسلامی شوند تا بعد نوبت برسد به اصلاحِ باطنی و درونی آنها. این راهگشا است.
اگر انسان بخواهد از نظر درون «بینش» پیدا کند، به این معنا که جهلش از بین برود و مغرور نشود، باید ابتدا بیرون و «روش» را اصلاح کند. ریشه غرور «جهل» بود. من اشاره هم کردم که اصلاً غرور از شاخههای جهل است؛ جهل مرکّب هم هست. ریشه غرورها جهل است و امام حسین نه خود مغرور شد و نه دیگران را مغرور کرد؛ یعنی اینطور نبود که بر اثر بیخبری فریب بخورد، بلکه انسانی ضدّ غرور بود. حضرت میخواست آنهایی را که بر اثر جهلشان فریب خوردهاند، جهل اینها را برطرف کند تا غرورشان از بین برود و فریب نخورند و از آنها سوءاستفاده نشود. اصلاً سوءاستفاده از شخص آنجا است که کسی را فریب بدهند؛ فریب دادن هم متوقّف بر نفهمی او است.
«جهل» موجب مرگ و «بینش» موجب حیات امّت است
امام حسین دنبال این بود که امّت اسلامی را اصلاح کند؛ هم ظاهر و هم باطن امّت را میخواست اصلاح کند. البته برای اصلاح باطن، از راه ظاهر باید وارد شویم. گام اوّل این است تا راه برای گام دوم باز شود. به تعبیر دیگر «جهل» است که موجب مرگ شخص و موجب مرگ امّت و جامعه است؛ و «بینش» است که به فرد حیات میدهد و به اجتماع و امّت حیات میدهد. امام حسین میخواست این امّت مُرده را زنده کند.
من یکی دو روایت از علی(علیهالسلام) میخوانم که خیلی گویا است. حضرت میفرماید: «الجَاهِلُ مَيِّتٌ بَينَ الأَحيَاءِ».[3] انسانِ جاهل، مُردهای است بین زندهها. در تعبیر دیگر میفرماید: «الجَاهِلُ مَيِّتٌ وَ إن كَانَ حَيّاً».[4] دیگر بهتر از این؟! میفرماید انسان جاهل، هر چند زنده باشد، باز هم مُرده است! امام حسین هَمّش اصلاح امّت بود، امّا در دو رابطه؛ هم ظاهری، هم باطنی. اما راه رسیدن به اصلاح باطنی، اصلاح ظاهری بود. تا امّت مؤدّب به آداب اسلامی نشود، باطنش اصلاح نمیشود. تا این روش اصلاح نشود، بینش صحیح حاصل نمیشود که بتواند حق را از باطل تشخیص دهد و از آن نفهمی و جهالت بیرون بیاید.
در ذیل آیه شریفه «مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَميعاً وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَميعاً»،[5]مَنْ أَخْرَجَهَا مِنْ ضَلَالٍ إِلَى هُدًى فَقَدْ أَحْيَاهَا»؛ یعنی اگر تو بتوانی یک نفر را از گمراهی و نفهمی و بیشعوری نجات دهی و به او شعور بدهی، مثل این است که زندهاش کرده باشی. از آن طرف هم: «وَ مَنْ أَخْرَجَهَا مِنْ هُدًى إِلَى ضَلَالٍ فَقَدْ وَ اللَّهِ أَمَاتَهَا».[6] یعنی اگر کسی امری را بر دیگری مُشتبه کند و موجب شود که او اشتباه کند، مثل این است که او را کشته باشد. بنابر این «موت و حیات» در این آیه به معنی «جهل و بینش» است. ما چند روایت داریم که همسو هستند که گاهی هم تعبیر به تأویل میشود. یک روایت از سماعه بنمهران است که این آیه را نزد امام صادق(علیهالسلام) میخواند و عرض میکند منظور از این آیه چیست؟ حضرت در جواب میفرماید: «
در این مضمون چند روایت داریم؛ آنهایی که اهل تحقیق هستند، مراجعه کنند. از امام باقر(علیهالسلام) داریم، دوباره روایتی از امام صادق(علیهالسلام) هم هست؛ این روایات چه میخواهند بگویند؟ میگویند زندگی و حیاتِ شخص به بینش او و فهم او و شعور او است؛ پس به او تعقّل بده، به او تفکر بده؛ آنجا است که زندهاش کردهای. نباید راه تفکّرش را ببندی. اگر هم میخواهی به او تعقّل و بینش اسلامی بدهی تا بتواند حق را از باطل تشخیص دهد، راهش منحصر به روشِ رفتاری دادن است. پس اوّل به او روش اسلامی بده، تا بتواند به بینش اسلامی دست پیدا کند.
اصلاح باطنی در حرکت امام حسین(علیه السلام)
حالا میآییم سراغ امام حسین(علیه السلام)؛ چون بحثمان درباره امام حسین بود. حضرت چه فرمود؟ فرمود من میخواهم اصلاح کنم؛ لذا اوّل اصلاحِ طاهری را شروع کرد که روشِ رفتاری دادن به جامعه بود. اما بینش دادنش چهطور بود؟ به زیارت اربعین امام حسین(علیهالسلام) مراجعه کنید که از امام صادق(علیهالسلام) روایت شده است. ابتدا میفرماید: «السَّلَامُ عَلَى وَلِيِّ اللَّهِ وَ حَبِيبِه»؛ بعد خطاب به خدا میکند: «وَ أَعْطَيْتَهُ مَوَارِيثَ الْأَنْبِيَاءِ »؛ میراث تمام پیامبران را به حسین عطا کردی. «وَ جَعَلْتَهُ حُجَّةً عَلَى خَلْقِكَ مِنَ الْأَوْصِيَاءِ»؛ به او از جانشینان پیغمبر، حجّت خود بر خلقِ دنیا را عطا کردی. «فَأَعْذَرَ فِي الدُّعَاءِ وَ مَنَحَ النُّصْحَ»؛ او هم بر خلق اتمام حجّت کرد و با اندرز و نصیحت و عطوفت و مهربانی از امّت رفع عذر کرد.
بعد میفرماید: «وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ»؛ یعنی حسین(علیه السلام) پایِ انجام مأموریت الهیاش ایستاد، تا آنجا که خون مقدّسش را در راه تو به خاک ریخت. چرا؟ «لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلَالَةِ»؛ این همان هدف دوم، یعنی اصلاح بینشها است. امام صادق(علیهالسلام) میفرماید حسین(علیهالسلام) قیام کرد و شهید شد تا بندگان تو را از جهالت و گمراهی نجات دهد و به آنها بینش دهد تا حق را از باطل بشناسند. بعد میفرماید: «وَ قَدْ تَوَازَرَ عَلَيْهِ مَنْ غَرَّتْهُ الدُّنْيَا». این همان بحث بنده است. کسانی که اهل تحقیق هستند، بروند این روایات و ادعیه را فحص کنند تا بفهمند که قضیه چیست. میدانید مردمی که مغرور دنیا شده بودند، چه کار کردند؟ «وَ بَاعَ حَظَّهُ بِالْأَرْذَلِ الْأَدْنَى وَ شَرَى آخِرَتَهُ بِالثَّمَنِ الْأَوْكَسِ وَ تَغَطْرَسَ وَ تَرَدَّى فِي هَوَا».[7] یعنی آخرتشان را به یک متاع ناچیز دنیا فروختند.
شعور تحمیلی نیست!
بنابر این، حرکت اصلاحی و امر به معروف و نهی از منکر امام حسین(علیهالسلام) مقدمه بود برای اینکه به امّت شعور بدهد. حضرت میگوید خودت باید بفهمی، نه اینکه من به تو تحمیل کنم. اصلاً شعور تحمیلی نیست. ما همه شعور داریم، عقل داریم، فکر داریم، امّا این را باید به کار بیندازیم تا خودمان حق را از باطل تشخیص بدهیم. میدانید که آب مایه حیات است؛ «مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْءٍ حَیٍّ».[8] امّا همین آب را اگر یک جایی بریزی که چند وقت بماند، گندآب میشود. شعور هم اینطور است؛ یعنی تحمیلی نیست. باید مثل قناتهایی که تنقیه میکنند، موانع را از سر راهش برطرف کنی و شرایط را برایش مساعد کنی تا خودش بجوشد.
حسین(علیه السلام) به دنبال نجات فریبخوردهها
امام حسین(علیهالسلام) این چنین شخصیتی بود. شما خیال میکنید کار کوچکی بود که حضرت میخواست انجام دهد؟ نهخیر، امام حسین مصلح غیور و انسان ضدّ غرور بود. میخواست اینهایی را که فریب خورده دستگاه بنیامیّه هستند، این فریب خوردهها را نه آنهایی که مغرض بودند، میخواست اینها را آگاه و بیدارشان کند تا خودشان حق را از باطل تشخیص دهند. این را بدانید که انسان یک چنین موجودی است که اگر واقعاً حق را از باطل تشخیص دهد و موانعی بر سر راهش نباشد، خودش دنبال حق میدود و همه دنیا را هم اگر به او بدهند، رها خواهد کرد. انسان یک چنین موجودی است؛ یعنی حقطلب است، خداجو است، خداخواه است، اهل فطرت است؛ انسان این چنین است. بحث موانع، بحث دیگری است؛ گاهی مانع بر سر راه او است که نمیتواند حق را تشخیص دهد؛ وگرنه فطرت انسان حقطلب است و اگر حق را تشخیص دهد، جانش را هم فدای حق میکند. عمده این است.
--------------------------------------
[1]. سوره مبارکه اعراف، آیه 51
[2]. بحارالأنوار 44 329
[3]. غررالحكم 75
[4]. غررالحكم 75
[5]. سوره مبارکه مائده، آیه 32
[6]. بحارالأنوار 2 16
[7]. بحارالأنوار 98 331
[8]. سوره مبارکه انبیاء، آیه 30
***
صوت