گروه فرهنگی: با فرارسیدن ایام سوگواری سیّد و سالارشهیدان، حضرت اباعبدالله الحسین(ع)، بنابه برنامه ریزی های صورت گرفته در گروه فرهنگیبولتن نیوز،
قصدداریم با تهیه و انتشار مطالبی به بهانۀ ایّام محرم و صفر ضمن همراهی
با ملّت عزادار، سهمی کوچک در برگزاری هرچه باشکوه تر عزاداری مولای مان،
به عهده بگیریم.
فصل تمییز خبیث از طیب (اتمام حجت)
با سید شهیدان اهل قلم در عزای سالار شهیدان دو عالم
راوی
فجر صادق دمید و مؤذن آسمانی در میان زمین و آسمان ندا در داد: سبوح قدوس رب الملائكه و الروح. امام به نماز فجر ایستاد و اصحاب به او اقتدا كردند و ظاهر و باطن و اول و آخر به هم پیوست.
میان ظاهر و باطن، وادی حیرتی است كه عقل در آن سرگردان است. تن در دنیاست و جان در آخرت: این یك به سوی خاك می كشاند و آن یك به سوی آسمان، و چشم حس ظاهربین است. در میان لشكر عمرسعد نیز بسیارند كسانی كه به نماز ایستادهاند. وا اسفا! چگونه باید به آنان فهماند كه این نماز را سودی نیست اكنون كه تو با باطن قبله سر جنگ گرفتهای؟ وا اسفا! چگونه باید این جماعت را از بادیهی وهم میان ظاهر و باطن رهاند؟ امام، باطن قبله است و نماز را باید به سوی قبله گزارد. آیا هیچ عاقلی پشت به قبله نماز میگزارد؟ نماز آنگاه نماز است كه میان ظاهر و باطن جمع شود و اگر نه، مقتدای آن نماز كه در لشكر یزید بخوانند شیطان است. اسلام لباسی نیست كه با پیكر جاهلیت جفت بیاید، اما اینجا دنیاست و بادیه وهم میان ظاهر و باطن فاصله انداخته است. شیطان جاهلان متنسك را با نماز میفریبد. در اینجاست كه ائمهی كفر همواره از پیراهن عثمان عَلَم جنگ با علی(ع) میسازند. اگر آنان پرده از مطامع دنیایی خویش بر میداشتند كه این خیل انبوه با آنان همراه نمیشد. جاهلیت ریشه در باطن دارد و اگر نبود كویر مردهی دلهای جاهلی، شجرهی خبیثهی بنیامیه كجا میتوانست سایهی جهنمی حاكمیت خویش را بر جامعه اسلام بگستراند؟
امام(ع) بعد از اقامهی نماز، روی به اصحاب خویش كرد و فرمود: «ان الله تعالی اذن فی قتلكم و قتلی فی هذا الیوم فعلیكم بالصبر و القتال... ـ امروز خداوند به قتل شما و من اذن داده است. پس بر شماست صبر و قتال ... صبر، ای بزرگ زادگان، {چرا} كه مرگ نیست جز گذرگاهی كه شما را از سختی و شدّت و رنج، به بهشتهای وسیع و نعمتهای دائم میرساند. كیست كه نخواهد از زندانی تنگ به كاخی بزرگ منتقل شود؟ و اگر چه مرگ بر دشمنان شما آنگونه است كه كسی از كاخی وسیع به زندانی تنگ انتقال یابد. پدرم از رسول الله مرا حدیث گفته است كه : ... الدنیا سجن المؤمن و جنه الكافرـ دنیا زندان مؤمن و بهشت كافر است، و مرگ پلی است كه آنان را به بهشتشان میرساند و اینان را به جهنمشان.»
صبحگاه، چون شب به تمامی برچیده شد و انبوه لشكریان عمرسعد كه نظم گرفته بودند تا به سراپردهی آل الله حمله برند ظاهر شد، امام دست به آسمان برداشت و گفت: «الهی، تویی كه در دلتنگیها تنها به تو روی میآورم و تویی كه در شداید تنها به تو امید میبندم و تویی كه در آنچه بر من نازل میشود، پشتوانه و سلاح من بودهای. چه بسیار روی نمود همومی كه قلب در آن به ضعف میگراید و حیله بریده میشود و دوست كناره میگیرد و دشمن زبان به شماتت میگشاید، و من با اشتیاقی كه مرا از غیر تو باز میداشت، كار را به تو واگذار كردم و شكوِه پیش تو آوردم و تو آن غصهها را زدودی و گره از كار فروبسته من گشودی و مرا كفایت كردی. پس تویی ولیّ همهی نعمتها و منتهای همهی رغبتها.» سخنان امام و یارانش، پیش از آغاز جنگ، نسیمی بهاری است كه بر دیار مردگان میوزد، شاید در آن میان هنوز هم باشند خفتگان نیمه جانی كه به خواب زمستانی فرورفتهاند: «ای مردم! گفتار مرا بشنوید و شتاب نكنید تا شما را موعظه كنم، كه این حق شما بر عهدهی من است، و تا آنكه عذر خویش را بیان كنم. پس اگر دربارهی من جانب انصاف گرفتید كه سعادتمند شدهاید و اگر نه، رأی خود و شركای خویش را برهم نهید و آنگاه كه دیگر نشانی از تردید درخود نیافتید، بیدرنگ به من بپردازید و كار را یكسره كنید و بدانید كه ولی من خدایی است كه قرآن را نازل كرده و صالحین را در كَنَف ولایت خویش میگیرد.» و چون سخن امام به اینجا رسید، صدای اهل حرم كه گوش سپرده بودند، به شیون بلند شد...
«ای زنان و دختران بنیالهاشم، آرام باشید كه گریهی بسیاری در پیش خواهید داشت، تا آنجا كه چشمههای اشك بخشكد و جز خون در حدقه چشم، نگردد.» «ای بندگان خدا، تقوا پیشه كنید و از دنیا برحذر باشید كه اگر دنیا به كسی وفا كند و یا كسی در آن باقی بماند، انبیا برای بقا سزاوارترند ـ شایستهتر برای رضایت و راضیتر به قضا. اما هرگز! كه خداوند دنیا را برای فنا آفریده است. تازههایش به كهنگی میگراید و نعمتهایش به زوال، و شادیهایش به تیرگی. منزلگاهی است پر فراز و نشیب و خانهای است ناپایدار ... و چون اینچنین است، زادراه سفر برگیرید و بهترین زادراه تقواست: واتقوا الله لعلكم تفلحون.» «ای مردم، آفریدگار تعالی دنیا را آفرید تا خانهی فنا و زوال باشد و دمبهدم بر اهلش دیگرگون شود. اینچنین، مغرور و فریفته است آن كه بدان غره شود و شقی است آن كه مفتون آن گردد. زنهار! نفریبد شما را، كه میبُرد رشتهی امید آن را كه به او تكیه كرده است و دست طمع آن را كه در او طمع ورزیده. و اكنون شما بر كاری گرد آمدهاید كه خشم خدا را بر شما برانگیخته و چهرهی كَرَمش را از شما بازگردانده و شما را سزاوار انتقامش ساخته است. چه خوب ربی است آفریدگار ما و چه بد بندگانی هستید شما كه اقرار به طاعت كردهاید و ایمان به رسالت محمد آوردهاید، اما اینك همان شما، به سوی اهل بیت و عترت او خزیدهاید تا آنان را به قتل برسانید. این شیطان است كه بر شما سیطره یافته است و ذكر خداوند عظیم را از خاطرتان برده. پس ننگ بر شما و برآنچه اراده كردهاید! انا لله و انا الیه راجعون. هولاء قوم كفروا بعد ایمانهم فبعدا للقوم الظالمین.»
«ای مردم، نخست مرا بشناسید كه كیستم، آنگاه به خود آیید و خویشتن را ملامت كنید، و بیندیشید كه آیا بر شما رواست قتل من و هتك حرمت من؟ آیا من فرزند دختر پیامبر شما نیستم؟ آیا من فرزند وصی و پسر عم او نیستم كه پیش از همه به خدا ایمان آورد و پیش از همهی رسولش را در آنچه از جانب آفریدگار آمد تصدیق كرد؟ آیا حمزه سیدالشهدا عموی پدر من نیست؟ آیا جعفر طیار عم من نیست؟ آیا این گفتهی رسول خدا دربارهی من و برادرم به شما نرسیده است كه این دو، سرور جوانان بهشتیاند؟ اگر هست، بدانید من در آنچه میگویم بر حقم و به خدا سوگند دروغ نگفتهام از آن روز كه دانستهام خشم خداوند اهل دروغ را میگیرد و آنان را به تازیانهی همان دروغ میزند. و اگر مرا تكذیب میكنید، هستند هنوز كسانی كه میتوانند شما را از آنچه گفتم خبر دهند. از جابربنعبدالله انصاری بپرسید، از اباسعید الخدری، از سهل بن سعدالساعدی، از زید بن ارقم و انس بن مالك بپرسید تا با شما بازگویند كه این حدیث را دربارهی من و برادرم از رسول خدا شنیدهاند. آنگاه، در این گفتهی حاجزی است كه شما را از قتل من باز میدارد.»
شمر بن ذیالجوشن كه امیر لشكر چپ بود، فریاد زد: «خداوند را با شك پرستیده است آنكه بداند تو چه میگویی؟» حبیب بن مظاهر پاسخ گفت: «تو خداوند را بر هفتاد جانب شك و شبهه پرستیدهای و من گواهم كه تو در آنچه گفتی صادقی و هیچ از سخنان او در نمییابی، چرا كه خداوند بر قلب تو مهر زده است.» امام حسین ادامه داد: «و اگر در آن گفته تردید دارید، آیا در اینكه من فرزند رسولالله هستم نیز شكی هست؟ كه به خدا در فاصلهی میان مشرق و مغرب عالم، جز من، نه در میان شما و نه در میان غیر شما كسی نیست كه فرزند دختر پیامبر باشد. وای برشما! آیا مرا به طلب قتلی كه از شما كردهام گرفتهاید؟ و یا به تلافی مالی كه از شما هدر دادهام؟ و یا به قصاص جراحتی كه بر شما وارد كردهام؟ كدام یك؟»
امام لحظهای سكوت كرد و آنگاه ادامه داد: «ای شَبَث بن رِبعی، ای حَجّار بن اَبجَر، ای قیس بن اشعث، ای یزید بن حارث! آیا این شما نبودید كه برای من نوشتید بیا كه هنگام درو رسیده است، میوهها سرخ شده است و باغها سبز و كِیلها لبریز و تو بر لشكریانی وارد خواهی شد كه برای تو تجهیز شدهاند؟» آنها پاسخی نداشتند جز آنكه به دروغ انكار كنند. و قیس بن اشعث برای آنكه رسوایی خویش را در برابر عمرسعد بپوشاند فریادكرد: «چرا به حكم پسر عمت یزید گردن نمینهی، كه از آنان به تو جز آنچه دلخواه توست نخواهد رسید...» و امام او را پاسخ گفت: «تو برادر همان كسی هستی كه مسلم را به دارالامارهی عبیدالله بن زیاد كشاند. آیا از بنیهاشم خون مسلم بن عقیل تو را بس نیست كه بیشتر از آن میخواهی؟ لا والله، من نه آنم كه دست ذلت در دست بیعت آنان بگذارد و نه آن كه چون بردگان از مصاف آنان بگریزد.»
لاوالله! و این «لا والله» منشور آزادگی حزبالله است. آنگاه امام همان مباركهای را تلاوت فرمود كه موسی در برابر فرعونیان: و انی عذت بربی و ربكم ان ترجمون؛ عذت بربی و ربكم من كل متكبر لایومن بیوم الحساب...
راوی
اكنون امام در برابر تاریخ ایستاده است و به صفوف لشكریان دشمن كه همچون سیل مواج شب تا افق گسترده است، مینگرد. به عمرسعد درحلقهی صنادید كوفه چه باید گفت؟ وا اسفا كه كلام را از حقیقت جز نصیبی اندك نیست، و از آن بدتر، سیمرغ بلند پرواز دل را بگو كه اسیر این قفس تنگ و بالهای شكسته است. چه روزگار شگفتی! مردی با بار عظیم مظهریت حق، اما ... با چهرهای انسانی چون چهرهی دیگران و جثهای كه از دیگران بزرگتر نیست.
عجبا، این یوسف زمانه چه زیباست! اما این زیبایی را چه سود، آنگاه كه جهلا او را آیینهی خویش میبینند و در او نیز آنگونه نظر میكنند كه درخویش ... وا اسفا! یعنی هیچ راهی وجود ندارد كه آنان حقیقت وجود او را دریابند؟ شمسی است كه غروب خویش را در این سیل مواج شب مینگرد و انتظار میكشد تا در شفق خون خویش غروب كند. اما كدام غروب، وقتی كه نور جهان هر چه هست از مصباح وجود او منشأ میگیرد؟
عجبا! مردی كه قلب خلقت است بر سیارهای كه قلب آسمان است ایستاده و همهی عالم تكوین را با جذبهی عشق خویش به سوی كمال میكشاند ... اما با چهرهای چون چهرهی دیگران و جثّهای كه بزرگتر نیست. عجبا! ظاهر، گواه صادق باطن است، اما ببین كه در میانهی این نسبتها چگونه حقیقت گم میشود! و در این گمگشتگی و حیرتزدگی نیز سری است كه اهل سر میدانند و لاغیر.
عجبا! شمس را ببین كه در آیینه نظر كرده است و این آیینه است كه انا الشمس میكند. وای بر شما ای شوربختان! این حسین است، این خامس آل كساست، آن كسا كه كسای عصمت و رحمت است، آن كسا كه كسای مظهریت حق است و ببین آنجا كه جبرائیل را بار نمیدهند كجاست! و تو ای خاكستر گم شده در باد هلاكت! تو خود را با او برابر نهادهای؟ این حسین است، سر مستودع فاطمه! همان كه خونش خون خداست و اگر بریزد، همهی عالمِ تكوین به انتقام بر خواهد خاست. این حسین است، همان كه خورشید خلافت انسان از افق خون او طالع خواهدشد. ای شوربختان! نیك بنگرید كه چه میكنید و در برابر كه ایستادهاید! مگذارید كه خون خدا با دستان اختیار شما بریزد! فریب مكر لیل و نهار را مخورید! این حسین است، غایت آفرینش كون و مكان، اگرچه چهرهای دارد چون چهرهی شما و جثهای دارد كه از شما بزرگتر نیست. فریب چشمان ظاهربین را مخورید و طلعت شمس را درعمق آسمان چشمانش بنگرید و كرامت خدا را در روحش بیابید. این حسین است... عمامهی رسولالله را بر سر دارد و زرهاش را بر تن، ردایش را بر دوش و شمشیرش را به دست و هنوز نیم قرنی بیش از رحلت رسول خدا نگذشته است. آنگاه امام خواست تا بار دیگر با آنان سخن بگوید. رحمت او، رحمت ربالعالمین است و پناه بر خدا از اندیشهای كه دربارهی حسین جز این بیندیشد!... اما آنان هلهله كردند و اجازهی سخن به او ندادند.
راوی
دنیا صراط آخرت است و در آن، هر كسی با رشتهی حب به امام خویش بسته است. یكی چون شمر بن ذیالجوشن، كه امام كفر است، پیش میافتد و آنان را به دنبال خویش میكشاند. نه با رشتهی جبر، كه از سر اختیار. چه سری است در آنكه آرای اهل كفر متشتت است، اما ملت واحدی دارند؟ آنها را یكایك هرگز این جرأت نیست، اما چون با هم شوند و جسورِ تهی مغزی چون شمر نیز میاندار شود، بیا و ببین كه چه میكنند! شرك همواره با تفرقه ملازم است، اما جلوههای فریب دنیا، آنان را چون لاشخورهایی كه بر یك جنازه اجتماع كنند، بر جیفههای بیمقدار شهوت و غضب گرد میآورد. اما بندگان شهوت اگر هم به امارت رسند، خود كمتر امیری میكنند تا اطرافیان. ضعف نفس و جهالت، بندگان شهوت را نیز به استخدام ارباب غضب میكشاند.
امام فریاد كرد: «وای برشما! چه بر شما رفته است كه سكوت نمیكنید تا سخنم را بشنوید، حال آنكه من شما را به سَبیلِالرَّشاد میخوانم و آن كه مرا اطاعت كند از هدایت یافتگان است وآن كه عصیان ورزد، از هلاك شدگان. و اینك همهی شما بر من عصیان كردهاید و قولم را نمیشنوید، چرا كه گناه، باران عطیّات خدا را بر شما بریده است و شكمهاتان ازحرام پر شده و خداوند قفل بر دلهاتان زده است. وای برشما! چرا سكوت نمیكنید؟! چرا گوش نمیسپارید؟...»
سخن چون بدینجا رسید، آنان یكدیگر را به ملامت گرفتند و گرداب سكوت یكباره همهی صداها را درخود بلعید. جماعتی مانند آنان همچون گوسفندهایی ابله چشم به یكدیگر دارند و طعمههای گرگ فتنه غالباً همینانند. برقی از غضب خدا چون صاعقه فرود آمد و زمین را لرزاند و باران سرازیرشد... اما باران را در خارستان كویری دلهای مرده چه سود؟ امام به خشم آمده است و سخنانش صاعقهای است كه زمین را به تازیانهی آتش گرفته است. چه سرهایی كه به زیر افتاده است و چه دلهایی كه از خوف میلرزد! اما آنان كور موشهایی هستند كه از خوف رعد به اعماق تاریك سوراخهایشان پناه میآورند و میگریزند. خشم امام، خشم خداست، اما این نه آن خشمی است كه بلا را نازل كند، خشمی است كه پدران مهربان با فرزندان گستاخ خویش دارند آنگاه كه از همه لطایفالحیل مأیوس شدهاند. امام هنوز پرهیز دارد از آنكه شمشیر را در میان نهد. جنگ هنگامی درگیر میشود كه تمییز حق از باطل به تمامی انجام شده باشد. هنوز حُر و سعد و ابوالحتوف در میان این جماعتند. شاید تازیانهی صاعقهی صخرههای سخت قلبهایشان را بشكافد و چشمهای از اشك بیرون بجوشد. مگر صخرهای هم هست كه از سینهاش راهی به آبهای زلال زیرزمین نباشد؟ مگر چشمی هم هست كه نگرید؟ مگر قلبی هم هست كه با گریه پاك نشود؟
«... سیاه باد رویتان كه شمایید طاغوتهای امت! شمایید احزابی كه چون شجرهی خبیثهی ریشه درخاك ندارند. شمایید آنان كه حبلالمتین قرآن را رها كردهاند و اكنون دیگر رسیمانی نمییابند كه آنان را از چاه گمراهی بیرون كشد. شمایید اخلاط سینهی شیطان كه بیماریهای سیاه را در زمین پراكنده میدارید. شمایید مجمع گناهان و تحریفكنندگان قرآن. شمایید آنان كه شعلهی نوربخش سنتها را خاموش میخواهند. شمایید قاتلین فرزندان انبیا و هالكین عترت اوصیا. شمایید آنان كه زنازادگان را به نسب میرسانند و مؤمنین را آزار میكنند. شمایید فریاد ائمهی مستهزئین، آنان كه قرآن را تكهتكه كردهاند و از آیات، بعضی را پذیرفتهاند و بعضی را رها كردهاند... شمایید كه معتمد ابن حرب و شیعیانش هستید و لكن ما را تنها رها میكنید، كه والله، خذل و بیوفایی در میان شما خوبی است پسندیده كه عروقتان بر آن استواری یافته، ساقهها و شاخههای شجرهی وجودتان آن را به ارث برده، دلهاتان با آن رشد كرده و سینههاتان از آن مستور است. شما به شجرهی خبیثهای میمانید كه میوهاش گلوگیر باغبان، اما در كام غاصبش شیرین باشد... هان! لعنت خدا بر پیمانشكنانی كه سوگند پیمان خویش را بعد از توكید میشكنند، حال آنكه شما خدا را بر كار خود كفیل گرفته بودید. و شما، والله، همان پیمان شكنانی هستید كه در قرآن مذكور افتاده است. بدانید كه ابن زیاد، آن زنازادهای كه پدرش نیز زنازاده است، مرا به این دو راهی كشیده كه یا شمشیر و یا ذلت. و هیهات منا الذله. دور است از ما ذلت كه خدا و رسولش و مؤمنین و نیز دامن های پاك و طاهر مادران، دماغهای غیرتمند و نفوس پدران، ابا دارند از آنكه ما طاعت لئیمان را بر قتلگاه بزرگواران ترجیح دهیم. اكنون زنهار كه من از عهدهی همهی آنچه در مقام عذر و انذار بر گرده داشتم برآمدهام و اكنون، هر چند با قلت یاران و خَذلان یاوران، برای جنگ آمادهام.»
آنگاه امام دستهای بلند خویش را برآسمان برافراشت و گفت: «خدایا، فطرت باران را برآنان حبس كن و آنان را همانند قوم یوسف به قحط سالهایی هم آنچنان گرفتار كن و بر سرشان آن غلام ثقفی را مسلط كن كه از كاسههای تلخ ذلت سیرابشان كند و در میان آنان كسی را باقی نگذارد جز آنك در برابر قتلی به قتل برساند و یا در برابر ضربتی، ضربتی زند و اینچنین، انتقام من و دوستانم و اهل بیت و شیعیانم را از اینان بازستاند، كه ما را تكذیب كردند و واگذاشتند، و تویی آفریدگار ما كه بر تو توكل میكنیم و صیرورت ما به جانب توست.»
راوی
بحر مسجور غضب خداوندِ منتقم در التهاب اشتعال است و هنوز خون سیدالشهدا بر قتلگاه جاری نشده، بالهای سیاه نفرین، همانند سایهای ضخیم، آسمان مدینه و مكه و كوفه و شام را از نگاه كرم و رحمت خدا پوشاندهاند. آه! این خداست كه چهرهی صبر از امت محمد(ص) پوشانده و باطن غضب خویش را آشكار میكند. آه از آن هنگام كه عالم خلقت یكسره بر انتقام خون به ناحق ریختهی حسین قیام كند، كه او وارث خلافت انسان كامل است و انسان كامل، دایرهدار طواف تسبیحی عالم وجود. آه از آن هنگام كه عالم خلقت یكسره بر انتقام خون به ناحق ریخته حسین قیام كند! ... گاه هست كه این درد، آن همه گلوگیر میشود كه دل به آرزویی محال میگراید كه:
ای كاش حق بیحجاب جلوه میكرد تا این فرو مایگان در مییافتند كه شب سیاه غفلتشان تا كجا گسترده است و چه جهنمی در قلبشان میجوشد و میخروشد و چه گرداب موحشی آنان را به ورطههای عدمی هلاكت میكشاند. اما عقل نهیب میزند كه ای آرزومند، دل به محال مسپار! حق بیحجاب درجلوه است، تو چرا این گونه سخن میگویی؟ حجاب تویی و منم... و گرنه، سبحان الله! حق درعرصهی كبریایی خویش از این گمانها مبرّاست. تو نیز رب ارنی بگو، آنچنان كه موسی گفت، تا بااب لن ترانی بر تو نیز گشوده شود و ببینی كه عالم سراپا حجاب است، اگرچه جمال حق از این حُجب مبرّاست. باب لن ترانی، دروازهی عالم صَعق است. موسی شو تا لن ترانی بشنوی و خَرَّ موسی صَعِقاً در شأن تو نازل شود، اگر نه، اینجا عالم آفاق است و شمس خلقت از افق این حجابها سرزده است. عقل نهیب میزند كه ای آرزومند، بیدار شو! دنیا صراط آخرت است، و اگر تو را چشم بود می دیدی قیامتت را كه در این عرصه برپا شده است! اگر اینجا با حسینی، آنجا نیز با حسینی و اگر اینجا با یزید، نیك بنگر، آنك یزید است كه تو را به سوی جهنم امامت میكند. عقل نهیب میزند كه ای آرزومند، این آرزو كه كاش حق بیحجاب در دنیا جلوه میكرد، یعنی ای كاش دنیا خلق نمیشد! نفرین امام مستجاب شد، اما تحقق تكوینی آن از آن دم كه خون او بر زمین كربلا بچكد آغاز خواهد شد. فرشتگان در انتظارند.
ناگهان امام فرمود: «كجاست عمرسعد؟ او را به نزد من بخوانید.»
راوی
چه پیش آمده؟ مگر امام هنوز از این شوربخت امید نبریده است؟ امام در مرداب وجود عمرسعد در جست وجوی كدام نشانه از دریاست؟ عمرسعد فرزند سعد ابی وقاص فاتح قادسیه است و در مكتب آنچنان پدری، بیش از آن آموخته است كه امام را و منزلت آسمانی او را نشناسد. اما از یك سوی... این جذبهی شیطانی آمیخته با خوف! نخست عمربن سعد دل به محال سپرده است كه شاید بتواند دنیا و آخرت را با هم جمع كند و این توهّم شیطانی همهی آن كسانی است كه دین را میخواهند اما نه به آن بها كه دل از دنیا ببرند. آنان با خدا مكر میورزند و مكر شب و روز نیز با آنان همراه میشود...
اما مگر میتوان با خود مكر كرد؟ پس باید زبان صدق آن مذكِّر درونی را هم برید تا در این عشرتكدهی غفلت گستاخی نكند. و مگر آن مذكَّر درونی كیست؟ آیا او را نمیتوان فریفت؟ عقل تا آنجا عقل است كه آن پیوند ازلی را نبریده باشد. اما این فانوس را كه نمیتوان در توفان خشم و جاه طلبی آویخت. آینه زنگار گرفته كه دیگر آینه نیست. عقل محجوب در حجاب ظلمت گناهان كه دیگر عقل نیست، وهم است. از تو كبكی میسازد ابله كه چون سر در برفهای غفلت خویش فرو بردی، بینگاری كه كسی نیز تو را نمیبیند: ... نسوا الله فانساهم انفسهم. «ولایت بلاد گرگان و ری»! شیطان جاذبههای دنیایی را زینت میدهد تا آدمیزاده را بفریبد ... اما این فریب درنفس توست. شیطان تنها آنچه را كه درنفس توست زینت میبخشد. سلطنت او تنها بر اغواشدگان خویش است و اغواشدگان شیطان، فراموشیانِ دیار وهمند كه اعمالشان با صورتهایی خیالی بر آنان جلوه میكند. سرابی با كاخهای خضرا، دژهایی هوش ربا، جناتی معلق بر آبگینهها و پریانی غمّاز... خوابی كه جز با دمیدن در ناقور مرگ شكسته نمیشود.
فریاد انذار امام در همهی عرصات تاریخ میپیچد و همهی اهل صدق را گرد میآورد، اما عمرسعد دیگر خود را رها كرده است. عمرسعد سر در گریبان غفلت فروبرده بود و از هشیاران نیز میگریخت، مبادا كه او را به خود بیاورند. لاجرم امام از دور او را مخاطب گرفت و فریاد زد: «یا عمر، آیا كمر به قتل من بستهای به زعم آنكه ابن زیاد ولایت ری و گرگان را به تو بسپارد؟ والله كه گوارای تو نخواهد شد. هرگز! این عهدی است معهود در كتاب قضای الهی كه با تو باز میگویم. هر چه میخواهی بكن كه بعد از من، نه به دنیا و نه به آخرت رنگ خرسندی نخواهی دید. گویا میبینم سرِ تو را كه چگونه بر نیزه رفته است و بچهها آن را در میان خویش هدف گرفتهاند و بدان سنگ میپرانند.» اما عمرسعد مردهای است كه با دم مسیحا نیز زنده نمیشود. غضبناك، روی از امام بازگرداند و به یارانش ندا در داد كه: «پس معطل چه هستید؟ همه با هم به او حمله برید كه یك لقمه بیش نیست.»
راوی
این وای ازلقمههای گلوگیر دهر! دهر هرگز بر مراد سفلگان نمیچرخد. این مكر لیل و نهار است كه ما را میفریبد تا در دهر طمع بندیم... امر در دست آن جلیل است كه جز مشیّت مطلقهی او، ارادهای در جهان نیست.
پنج سال بعد، مرگ خواب سنگین عمرسعد را شكست آنگاه كه در بستر چشم باز كرد و «كیسان تمّار» (رئيس شرطههای مختار ثقفی) را بالای سر خویش دید، با خنجری آخته ... هذا رأس قاتل الحسین ـ این سربریدهی قاتل حسین بن علی است كه بر فراز نیزه افراشتهاند تا طفلان كوفی آن را با سنگ نشانه بگیرند ... و بعد از این، آیا هنوز هم كسی در این انگار مانده است كه با خدا مكر ورزد و دنیا و آخرت را با هم گرد آورد؟
راوی
آری، این انگارهای است كه شیطان دینداران را به آن میفریبد. روزها و شبها میگذرند و او میپندارد كه فراموشش كردهاند ... اما در زیر آسمان مگر جایی هم هست كه از چشم مرگ پنهان باشد؟ هذا رأس قاتل الحسین. هذا رأس قاتل الحسین.
آنگاه حسین بن علی(ع) فرمود: «قوموا یا ایها الكرام ... ـ برخیزید ای كرامت مندان به سوی مرگی كه از آن گریزی نیست. و این تیرها پیكهای مرگ است كه از جانب این قوم میآیند. اما والله، بین شما و بهشت رضوان و جهنم فاصلهای نیست مگر همین مرگ، كه شما را به بهشتتان میرساند و اینان را به دوزخشان ... رسولالله مرا فرموده است: پسرم، روزی بر تو خواهد رسید كه لاجرم به سوی عراق كشیده خواهی شد، به سرزمینی كه بسیاری از پیامبران و اوصیای آنها را به خود دیده است، به سرزمینی كه آن را «عمورا» میخوانند و در آنجا به شهادت خواهی رسید، با همراهيِ جمعی از اصحابت كه درخود از سوزش مَس آهن نشانی نمییابند ... و این مباركه را تلاوت فرمود كه: قلنا یا ناركونی برداً و سلاماً علی ابراهیم ـ گفتیم ای آتش، بر ابراهیم سرد و سلامت باش. بشارت باد شما را جنگی كه سرد و سلامت خواهد شد بر شما، آنچنان كه آتش بر ابراهیم. والله كه چون ما را بكشند بر پیامبرمان وارد خواهیم شد.»
راوی
و از آن روز، دیگر آتش بر یاران حسین سرد و سلامت است و تیرها پیكهای بشارتی هستند به بهشت. تیرها میبارند ... تا بین ما و حیات دنیا را، هر چه هست، ببُرند و رشتهی توكل ما را محكم كنند و ما را به یقین برسانند و سرّ آنكه آتش بر ابراهیم گلستان میشود نیز یقین است. اگر تو نیز یقین كنی كه آتش بیاذن خالق آتش نمیسوزاند، بر تو نیز سرد و سلامت خواهد شد.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com