درگام نخست تفألی زدیم به گنجینۀ آثار گرانقدر سیّدشهیدان اهل قلم، شهیدسیّدمرتضی آوینی و فصل اول از کتاب"فتح خون" را به عنوان مقدمۀ این راه پُرفراز و نشیب انتخاب کردیم و تصمیم گرفتیم در این 10 روز عزیز، هر روز یکی از بخش های 10گانۀ این کتاب را به عنوان بخشی از "پروژۀ بازخوانی متون بولتن نیوز" منتشر و با هم خواندیم و اکنون بخش دوم "فتح خون" : کوفه!
گروه فرهنگی: با فرارسیدن ایام سوگواری سیّد و سالارشهیدان، حضرت اباعبدالله الحسین(ع)، بنابه برنامه ریزی های صورت گرفته در گروه فرهنگی بولتن نیوز،
قصدداریم با تهیه و انتشار مطالبی به بهانۀ ایّام محرم و صفر ضمن همراهی
با ملّت عزادار، سهمی کوچک در برگزاری هرچه باشکوه تر عزعزاداری مولای مان،
به عهده بگیریم.
به گزارش بولتن نیوز:
بنابراین در راستای تحقق این اهداف از این پس قصدداریم هر روز بخشی از یکی
از متون مهم و تاثیرگذار درخصوص واقعۀ کربلا و زندگانی حضرت اباعبدالله
الحسین و یارانش را انتخاب و منتشر نماییم و به منظور فتح باب، درگام نخست
تفألی زدیم به گنجینۀ آثار گرانقدر سیّدشهیدان اهل قلم، شهیدسیّدمرتضی
آوینی و فصل اول از کتاب"فتح خون" را به عنوان مقدمۀ این راه پُرفراز و
نشیب انتخاب کردیم و نیز تصمیم گرفتیم در این 10 روز عزیز، هر روز یکی از بخش های 10گانۀ کتاب "فتح خون" را به عنوان بخشی از "پروژۀ بازخوانی متون بولتن نیوز" منتشر و با هم خواندیم و اکنون بخش دوم "فتح خون": کوفه!
با سیّدشهیدان اهل قلم در عزای سالار شهیدان دو عالم
راوی
ای تشنگان كوثر ولایت! بیایید ... من سرچشمه را یافتهام. وا اسفا! باطن قبله را رها كردهاید و بر گرد دیوارهایی سنگی میچرخید؟ بیایید ... باطن قبله اینجاست. به خدا، اگر نبود كه خداوند خود اینچنین خواسته، میدیدی كعبه را كه به طواف امام آمده است و حجرالاسود را میدیدی كه با او بیعت میكند. مگر نه اینكه انسان كامل، غایت تكامل عالم است ؟ ... ای امت آخر! بر شما چه رفته است؟ مگر تا كجا میتوان درمحاق غفلت و كوری فرو شد كه خورشید را نشناخت؟
معاویه مرده است و یزید بر خلافت خویش از مردم بیعت میگیرد. آیا می توان دست بیعت به یزید داد و آنگاه باز هم به جانب قبله نماز گزارد؟ یزید كه قبله نمیشناسد، یزید كه نماز نمیگزارد. چه رفته است شما را ای امت آخر؟ ... مكه، مدینه، بصره ... دمشق. آیا در این دیار خاموشان زندهای باقی نمانده است كه سحر شیطان او را از خویشتن نربوده باشد؟ آیا كسی هست كه روح خویش را به شیطان نفروخته باشد؟ وامحمدا! چرا هیچ دستی و عَلَمی از هیچ جا به یاری حق بلند نمیشود؟ آیا همهی دستها را بریدهاند؟ زبانها را نیز؟ پس چرا هیچ فریادی به دادخواهی برنخاسته است؟
حضرت امام حسین از روز جمعه سوم شعبان كه قافلهی عشق به مكه رسیده است تا هشتم ذی الحجه كه مكه را ترك خواهد كرد، چهار ماه و چند روز در این شهر توقف داشته است ... چهار ماه و چند روز. نه، واقعه آن همه شتاب زده روی نداده است كه كسی فرصت اندیشیدن در آن را نیافته باشد ... و آه این همه ، از هیچ شهری جز كوفه ندایی برنخاست. ما كوفیان را بیوفا میدانیم، مظهر بیوفایی، و این حق است. اما آیا نباید پرسید كه از كوفه گذشته، چرا از مكه و مدینه و بصره و دمشق نیز دستی به یاری حق از آستین بیرون نیامد جز آن هفتاد و چند تن كه شنیدهاید و شنیدهایم؟ اگر نیك بیندیشیم، شاید انصاف این باشد كه بگوییم باز هم كوفیان! كه در آن سرزمین اموات، جز از كوفه جنبشی برنخاست. باز هم كوفیان! فصل انجماد رسیده و قلبها نیز یخ زده بود. حیات قلب در گریه است و آن «قتیل العَرَبات» كشته شد تا ما بگرییم و ... خورشید عشق را به دیار مردهی قلبهایمان دعوت كنیم و برفها آب شوند و فصل انجماد سپری شود.
مدینه، سرزمین انصار مقصد هجرت رسول اكرم، رضا به هجرت فرزند رسول خدا داد و خاموش ماند. آیا راست است كه چون مركز خلافت از مدینه به كوفه انتقال یافت، مدینهالرسول آسوده از دغدغهی خاطر، تن به تنآسایی و عافیت طلبی سپرد؟ و اگر حق جز این است، چرا آنگاه كه حسین مدینه را به قصد مكه ترك گفت، واكنشی آنچنان كه شایسته است از مردم دیده نشد؟ ... مكه نیز خود را به تغافل سپرد و كناره گرفت و منتظر ماند تا كار به پایان رسد. در بصره نیز جز دو قبیله از قبایل پنجگانهی شهر، امام را پاسخی شایسته نگفتند و آن دو قبیله نیز تا خود را به صحرای كربلا برسانند، كار از كار گذشته بود.
اما دمشق، از آغاز، قلمرو معاویه بن ابی سفیان و والیانی از زمره او بود و آنان در طول این سالها با دغلبازی كار را بدانجا كشیده بودند كه عداوت مردم شام با علی بن ابی طالب صبغهای دینی یافته بود ... و بالاخره كوفه ـ چه آهنگ ناخوشایندی دارد این نام، و چه بار سنگینی از رنج با خود میآورد! باری به سنگینی همهی رنجهایی كه علی (ع) ازكوفیان كشید ... بگذار رنجهای زهرا و حسن و حسین را نیز بر آن بیفزاییم. باری به سنگینی همهی رنجی كه دراین آیهی مباركه نهفته است: لقد خلقنا الانسان فی الكبد. آه چه رنجی!
در كتاب «پس از پنجاه سال» دربارهی كوفه و كوفیان آمده است:
چون معاویه از ابن كوا پرسید مردم شهرهای اسلامی چگونه خلق و خویی دارند، وی دربارهی مردم كوفه گفت: «آنان با هم در كاری متفق میشوند، سپس دسته دسته خود را از آن بیرون میكشند». از سال سی و ششم هجری تا سال هفتاد و پنجم كه عبدالملك بن مروان، حجاج را بر این شهر ولایت داد و او با سیاست خشن و بلكه وحشتناك خود نفسها را در سینهی صاحبان آن خفه كرد، سالهای اندكی را میتوان دید كه كوفه از آشوب و درگیری و دستهبندی بركنار بوده است. به خاطر همین تلون مزاج و تغییر حال آنی است كه معاویه به یزید سفارش كرد اگر عراقیان هر روز عزل عاملی را از تو بخواهند بپذیر، زیرا برداشتن یك حاكم، آسانتر از روبهرو شدن با صد هزار شمشیر است و گویا پایان كار این مردم را به روشنی تمام میدید كه وقتی درباره حسین(ع) به او وصیت میكرد، گفت: «امیدوارم آنان كه پدر تو را كشتند و برادر او را خوار ساختند گزند وی را از تو باز دارند».
میتوان گفت: بیشتر مردم كوفه كه علی را در جنگ بصره یاری كردند، سپس در نبرد صفین در كنار او ایستادند برای آن بود كه میخواستند مركز خلافت اسلامی از حجاز به عراق منتقل شود تا با بدست آوردن این امتیاز بتوانند ضرب شستی به شام نشان دهند. رقابت شامی و عراقی تازگی نداشت ... همین كه معاویه مرد، كوفه دانست كه فرصتی مناسب برای اقدامی تازه بدست آمده است. بدون شك در این هنگام گروهی نه چندان اندك از مسلمانان پاكدل در این شهر زندگی میكردند كه از دگرگون شدن سنت پیامبر به ستوه آمده بودند و در دل رنج میبردند و میخواستند امامی عادل برخیزد و بدعتهای چندین ساله را بزداید. اما اكثریت قوی اگر هم چنین ادعایی داشتند سرپوشی بود برای انتقام از شكستهای گذشته و از جمله شكست در نبرد صفین، و كینهكشی یمانی از مضری ...
در همین روزها كه دمشق نگران بیعت نكردگان حجاز بود، در كوفه حوادثی میگذشت كه از طوفانی سهمگین خبر میداد. شیعیان علی كه در مدت بیست سال حكومت معاویه، صدها تن كشته داده بودند و همین تعداد و یا بیشتر از آنان در زندان بسر میبرد، همین كه از مرگ معاویه آگاه شدند، نفسی به راحتی كشیدند. ماجراجویانی هم كه ناجوانمردانه علی(ع) را كشتند و گرد پسرش را خالی كردند تا دست معاویه در آنچه میخواهد باز باشد و به حكم من اعان ظالما سلطه الله علیه، همین كه معاویه به حكومت رسید و خود را از آنان بینیاز دید، به آنها اعتنای درستی نكرد، از فرصت استفاده كردند و در پی انتقام برآمدند، تا كینهای كه از پدر در دل دارند، از پسر بگیرند.
دستهبندیها شروع شد. شیعیان علی در خانهی سلیمان بن صرد خزاعی گرد هم آمدند. سخنرانیها آغاز شد. میزبان كه سرد و گرم روزگار را چشیده و بارها رنگ پذیری همشهریان خود را دیده بود گفت: «مردم ! اگر مرد كار نیستید و بر جان خود میترسید، بیهوده این مرد را مفریبید!» از گوشه و كنار فریادها بلند شد كه: «ابداً ابداً ما از جان خود گذشتیم، با خون خود پیمان بستیم كه یزید را سرنگون خواهیم كرد و حسین را به خلافت خواهیم رساند!» سرانجام نامه نوشتند: «سپاس خدا را كه دشمن ستمكار تو را در هم شكست. دشمنی كه نیكان امت محمد را كشت و بدان مردم را برسركار آورد. بیتالمال مسلمانان را میان توانگران و گردنكشان قسمت كرد. اكنون هیچ مانعی در راه زمامداری تو نیست. حاكم این شهر (نعمان بن بشیر) در كاخ حكومتی بسر میبرد. ما نه با او انجمن میكنیم و نه در نماز او حاضر میشویم». تنها این نامه نبود كه چندین تن از شیعیان پاك دل و یك رنگ حسین برای او فرستادند. شمار نامهها را صدها و بلكه هزارها گفتهاند. اما در همان روزها كه پیكی از پس پیكی از كوفه به مكه میرفت و چنانكه نوشتهاند، گاه یك پیك چند نامه با خود همراه داشت، نامه برانی هم میان كوفه و دمشق در رفت و آمد بودند و نامههایی با خود همراه داشتند كه در آن به یزید چنین نوشته شده بود «اگر كوفه را میخواهی باید حاكمی توانا و با كفایت برای این شهر بفرستی چه نعمان بن بشیر مردی ناتوان است، یا خود را به ناتوانی زده است».
متأسفانه تاریخ متن همهی آن نامهها را كه به مكه و دمشق فرستاده شده و نیز نام امضاكنندگان آن را، برای ما ضبط نكرده است. اگر چنین اسنادی را در دست داشتیم یا اگر آن نامهها تا امروز مانده بود، مطمئناً میدیدیم كه گروهی بسیار به خاطر محافظهكاری و ترس از روز مبادا زیر هر دو دسته از نامهها را امضا كردهاند. شمار نامهها تا آنجا كه افزایش یافت كه امام از پاسخ ناگزیر شد. امام حسین(ع) بر همان پیمانی عمل كرد كه خداوند از انبیا و اوصیای ایشان و علما در امر به معروف و نهی از منكر ستانده است. آری، حضور یاران حق حجت را تمام میكند ... اما آیا امام مردم كوفه را نمیشناخته است؟ آیا او فراموش كرده بود كه پدرش از مردم كوفه چه كشیده است؟
راوی
آن كدام رنج طاقتفرسایی است كه چاهها را رازدار نالههای علی(ع) كرده است؟ هیچ دیدهای كه نخلها بگریند؟ ... هرگز غروب هنگام در نخلستانهای كوفه بودهای؟ گویی هنوز صدای بغضآلود امام علی(ع) از فاصلهی قرنها تاریخ به گوش میرسد كه با مردم كوفه میگوید: «یا اشباه الرجال و لا رجال ... ـ ای نامردمان مردمنما، ای آنان كه همچون اطفال در عالم رویاهای خویش غرقهاید و عقلتان همچون نوعروسان تازه به حجله رفته است! دوست داشتم كه شما را هرگز نمیدیدم و نمیشناختم كه مرا از آن جز ندامت و اندوه نصیبی نرسیده است. خداوند مرگتان دهد كه قلبم را سخت چركین كردهاید و سینهام را از غیظ آكندهاید ... چون در ایام تابستان شما را به جنگ فراخواندم، گفتید اكنون در بحبوحهی خرماپزان است، بگذار تا گرما كمی پایین افتد! و چون در زمستان شما را گسیل داشتم، گفتید اكنون چلهی زمستان است، بگذار تا سوز و سرما فرو نشیند! و این بهانهها همه تنها برای فرار از سرما و گرماست. شما كه از سرما و گرما اینچنین میگریزید، از شمشیر دشمن چگونه خواهید گریخت؟...»
مگر امام فراموش كرده بود كه كوفیان با برادرش امام حسن مجتبی چه كردند؟ از یك سو گرداگرد او را گرفتند و از دیگر سو برای معاویه نامه نوشتند كه اگر میخواهی، حسن را دست بسته نزد تو میفرستیم! آری، امام كوفیان را میشناخت، اما امام در ادای آن عهد ازلی. هرگز مأذون نیست كه حجت ظاهر را رها كند. چگونه میتوان همهی آن هزاران نامه را نادیده انگاشت و حكم بر تأویل كرد؟ و از آن گذشته، اگر امام به دعوت كوفیان اعتماد نكند چه كند؟ آیا میتوان با یزید دست بیعت داد و باز هم به جانب قبله نماز گزارد؟ مفهوم صلح با یزید چه میتوانست باشد؟ معاویه بن ابی سفیان خلافت را با حكم شورای حكمیت غصب كرده بود. اما یزید چه؟ با این بدعت تازه كه خلافت را به سلطنت موروثی تبدیل میكرد چه باید كرد؟ آیا امام خود را به یمن برساند و آنجا، ایمن از شر یزید، دل به حیات دنیا خوش دارد و امت محمد را به بنی امیه واگذارد؟ چاره چیست؟ معاویه بن ابی سفیان یزید را توصیه كرده است كه امام حسین(ع) را به خودش وانگذارد. یا باید با یزید بیعت كرد و بر این بدعت تازه در حاكمیت اسلام مهر تأیید نهاد و تاریخ آینده را سراسر به بیراههای ظلمانی و بی سرانجام كشاند، و یا از بیعت با یزید سرباز زد. و در این صورت، آیا باید رمه را به گرگی كه خود را به چهرهی شبانان آراسته است واگذاشت و گریخت؟
راوی
خون حسین و اصحابش كهكشانی است كه بر آسمان دنیا راه قبله را مینمایاند. بگذار اصحاب دنیا ندانند. كِرم لجنزار چگونه بداند كه بیرون از دنیایی كه او تن میپرورد، چیست؟ زمین و آسمان او همان است، و اگر او را از آن لجنزار بیرون كشند، میمیرد. امت محمد را آن روز جز حسین ملجاً و پناهی نبود. چه خود بدانند و چه ندانند، چه شكر نعمت بگزارند و چه نگزارند. واقعهی عاشورا دروازهای از نور است كه آنان را از ظلم آباد یزیدیان به نورآباد عشق رهنمون میشود ... اگر نبود خون حسین، خورشید سرد میشد و دیگر در آفاق جاودانهی شب نشانی از نور باقی نمیماند ... حسین چشمهی خورشید است.
شمار نامهها تا آنجا افزایش یافت كه حجت ظاهر تمام شد و امام را ناگزیر داشت كه پاسخ دهد: «سخن شما این بود كه ما را پیشوایی نیست و مرا انتظار میكشید كه به سوی شما بیایم، شاید كه خداوند بدین سبب شما را بر حق و هدایت گرد آورد. اكنون برادر و عموزادهام را كه سخت مورد وثوق من است به سوی شما گسیل میدارم تا مرا از صدق آنچه در نامههای شماست بیآگاهاند و اگر اینچنین شد، زود است كه به جانب شما شتاب كنم. به جان خود سوگند میخورم كه امام آن كسی است كه در میان مردم بر كتاب خدا حكم كند و مجری عدالت باشد. حق را بپاید و خود را برآنچه مرضی خداست حفظ كند». امام این نامه را به «مسلم بن عقیل» سپرد و او را همراه با «قیس بن مسهر صیداوی» روانهی كوفه ساخت.
آیا باید همهی آنچه را كه بر این دو مظلوم رفت باز گوییم؟ مسلم بن عقیل با همهی دشواریهایی كه در راه داشت و ذكر آنها به درازا میكشد به كوفه رسید، اما با فاصلهی چند روز، عبیدالله بن زیاد نیز خود را به كوفه رساند. نوشتهاند: «مسلم به كوفه درآمد و در خانهی مختار بن ابی عبیده ثقفی سكونت كرد. شیعیان دسته دسته به خانهی مختار میآمدند و او نامهی حسین را برای آنان میخواند و آنان میگریستند و بیعت میكردند. مورخان شیعه و سنی در شمار بیعتكنندگان به اختلاف سخن گفتهاند و بعضی به راه مبالغه رفتهاند. رقم بیشتر، تمام مردم كوفه و كمتر از آن یكصد هزار و هشتاد هزار و كمترین رقم دوازده هزار نفر است ... {مسلم} وقتی استقبال مردم شهر را دید به حسین نوشت: به راستی مردم این شهر گوش به فرمان و در انتظار رسیدن تواند».
این آغاز كار بود و اما پایان آن را شنیدهاید! جاسوسان كه عبیدالله را از نهانگاه مسلم خبر دادند. عبیدالله «هانی بن عروه» را به قصر كشاند و او را واداشت كه مسلم را تسلیم كند. هانی استنكاف كرد و مجروح و خونآلود به زندان افتاد ... مسلم دانست كه دیگر درنگ جایز نیست و باید از نهانگاه بیرون آید و جنگ را آغاز كند. جارچیان شعار «یا منصور اَمِت» دادند. و یاران مسلم از هر سوی گرد آمدند. مسلم آنها را به دستههایی چند تقسیم كرد و هر دستهای را به یكی از بزرگان شیعه سپرد. دستهای ازاین جمعیت به سوی قصر ابن زیاد هجوم بردند ... «ابی مخنف» از «یونس بن اسحق» و او از «عباس جدلی» روایت كرده است كه گفت:
«ما چهار هزار نفر بودیم كه همراه با مسلم بن عقیل برای دفع ابن زیاد به قصر الاماره هجوم بردیم، اما هنوز بدانجا نرسیده بودیم كه سیصد نفر شديم ... مردم با شتاب پراكنده میشدند و مسلم را وا میگذاشتند تا آنجا كه زنها میآمدند و دست پسران یا برادران خویش را میگرفتند و به خانه میبردند و مردان نیز میآمدند و فرزندان خویش را میگفتند كه سر خویش گیرید و بروید كه فردا چون لشكر شام رسد، در برابر ایشان تاب نخواهیم آورد ... و كار بدینسان گذشت تا هنگام نماز شد. آنگاه كه مسلم نماز مغرب را در مسجد ادا كرد از آن جماعت جز سی تن با او نمانده بودند و آن سی تن نیز بعد از نماز پراكنده شدند تا آنجا كه مسلم چون پای از باب كِنده بیرون نهاد هیچ كس با او نبود».
شاید در این روایت، عباس جدلی كار را به اغراق كشانده باشد تا از تنهایی و غربت مسلم در كوفه تصویری هرچند دردناكتر بسازد، چرا كه ما میدانیم از اصحاب كربلایی امام عشق كه در عاشورا با او به شهادت رسیدند، بودند مردانی چون «حبیب بن مظاهر» و «مسلم بن عوسجه» كه در كوفه نیز مسلم را همراهی میكردند ... اما چه شد كه چون مسلم بن عقیل از مسجد بیرون آمد، هیچ كس با او نبود؟ خدا میداند. روایات در اینباره گویایی ندارند. اما آنچه كه از پاسخ گفتن به این سؤال مهمتر است، این است كه ما بدانیم چرا مردم كوفه با آن شتاب از گرد مسلم پراكنده شدند. چنان كه نوشتهاند، در آن ساعت كه مردم قصرالاماره را در محاصره گرفتند، تنها سی تن از قراولان و بیست تن از سران كوفه و خانوادهي ابن زیاد در آنجا بودند. چه شد كه این جمعیت چند هزار نفری نتوانستند كار را یكسره كنند و آن همه درنگ كردند كه ... گاهِ نماز مغرب رسید و آن شد كه شد؟ برای پاسخ دادن به این سؤال باید مردم كوفه را شناخت. آنچه از بازنگری تاریخ كوفه برمیآید این است كه مردم كوفه همواره در برابر امیران ستمكار ناتوان بودهاند، اما نرمخویی را همیشه با درشتی پاسخ داده اند:
عاجز و مسكین هر چه ظالم و بدخواه
ظالم و بدخواه هر چه عاجز و مسكین
روحیهای كه بنیان وجود خوارج در خاك آن پا گرفته است، بیش از همه در مردم كوفه ظهور دارد: جهالت، زودخشمی، ظاهرگرایی و ظاهربینی، تذبذب و تردید و هیجانزدگی، خشوع شركآمیز در برابر ظلمه و تكبر در برابر مظلوم، عجولانه و بیتدبیر گام پیش نهادن و تسلیم در برابر ندامت ... آن همه شتابزده پای در عمل مینهادند كه فرصتی برای تفكر و تدبیر باقی نمیماند و چه زود كارشان به پشیمانی میكشید. و عجبا كه برای جبران این پشیمانی نیز به راههایی میافتادند كه بازگشتی نداشت! عبیدالله بنزیاد چه نیك این مردم را میشناخت. شیوهی كار او در این واقعه برای همهی تاریخ بسیار عبرت انگیز است. جماعتی از اشراف را كه در اطرافش بودند به میان مردم فرستاد تا آنان را از سپاه موهوم شام بترسانند:
«مگر نمی دانید كه سپاه شام در راه است؟ بترسید از آنكه لشكریان شام بر شما مسلط شوند. آنان را كه میشناسید، دشمنی دیرینه آنان را كه با خود میدانید. وای اگر آنان بر شما تسلط یابند! خشك و تر را میسوزانند و زنان و دختران شما را در میان خویش قسمت میكنند». و آتش شایعه چه زود در میان بیشهزار خشك گسترده میشود! وقتی مردمی اینچنینند، دیگر چه نیازی است كه ابن زیاد دست به اسلحه برد؟ سپاه موهوم شام! آن هم در آن هنگامهای كه شام هنوز از اضطراب مرگ معاویه به خود نیامده، نگرانی حجاز و مصر نیز بر آن افزون گشته است ... و هیچ عاقلی نبود كه بیندیشد: گیریم كه اینچنین سپاهی نیز در راه باشد، كِی به كوفه خواهد رسید؟ یك ماه دیگر ، بیست روز دیگر؟
حیلهی ابن زیاد كارگر افتاد و جمعیت از گرد مسلم پراكنده شدند. مسلم تنها ماند، اگر چه از اصحاب عاشورایی امام حسین، بودند مردانی كه آن روز در كوفه میزیستند و هنوز به موكب عشقالحاق نیافته بودند: عبدالله بن شداد ارحبی، هانی بن هانی سبیعی، سعید بن عبدالله حنفی، حبیب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه و ... آنها بعدها نشان دادند كه از آن پایمردی كه تا آخرین لحظه در كنار مسلم بمانند و بجنگند، برخوردار بودهاند. چه شد كه مسلم آن همه تنها و غریب ماند كه گذارَش به خانهی «طوعه»، كنیز آزاد شدهی اشعث بن قیس و زوجهی «اسد خضرمی» بیفتد؟ هر آن سان كه بود، ابن زیاد از نهانگاه مسلم آگاه شد و «محمد بن اشعث بن قیس» را كه از سرهنگان معتمد او بود همراه با «عبیدالله بن عباس سُلَمی» و هفتاد تن از قبیلهی قیس فرستاد تا مسلم را بگیرند و بیاورند. مسلم چون صدای پا و شیهه اسبان را شنید، دانست كه چه روی داده است و خود شمشیر كشیده بیرون آمد تا اهل خانه را از گزند سپاهیان ابن زیاد در امان دارد و چون پای بیرون گذاشت و دید كوفیان را كه از فراز بامها، با سنگ و رستههایی آتشزده از نی بر او حملهور شدهاند، با خود گفت: «آیا این هنگامه برای ریختن خون فرزند عقیل برپا شده است؟ اگر اینچنین است، پس ای نفس بیرون شو به سوی مرگی كه از او گریزگاهی نیست ...»
مسلم را به بام قصر بردند و گردن زدند و بدنش را به زیر افكندند. هانی بن عروه را نیز ... دست بسته به بازار بردند و به قتل رساندند، در حالی كه میگفت: «الی الله المنقلب والمعاد اللهم الی رحمتك و رضوانك ـ بازگشت به سوی خداست ... معبودا، اینك به سوی رحمت و رضوان تو بال میگشایم». بعد از آن به فرمان ابن زیاد، «عبدالاعلی كلبی» و «عارة بن صلخت ازدی» را نیز كه از یاوران مسلم در قیام كوفه و از شجاعان شهر بودند، به قتل رساندند. آنگاه جنازهی مطهر مسلم و هانی را در كوچه و بازار بر زمین كشاندند و در محلهی گوسفندفروشان به دار كشیدند ... قیام مسلم در كوفه در روز هشتم ذیالحجه بود، كه آن را «یوم الترویه» گویند و شهادتش در روز عرفه، چهارشنبه نهم ذیالحجه ...
امام اكنون در راه كوفه است و دو تن از فرزندان مسلم بن عقیل (عبدالله و محمد) نیز با او همراهند. آه! نزدیك بود كه فراموش كنم اگر روایت «اعثم كوفی» درست باشد، اكنون دختر سیزده سالهی مسلم نیز در راحله عشق همسفر دختران امام حسین(ع) است.