به گزارش بولتن نیوز، روزنامه کیهان امروز شنبه 16/06/92 در صفحه ی پاورقی خود نوشت: محمدعلی توی آینه ایستاد، چشم در چشم شد با خودش؛ «خب امروز میخوای چیکار کنی؟ که خدا ازت راضی باشه؟ برای خودت چی؟ چی کار میکنی؟ حواست به نمازت که هست، سروقت نخونی روزه قضا مینویسم به حسابت ها!»
بعد انگشتی به سبیلهایش کشید و سر را اندکی اریب نگه داشت، موهای روی شقیقهاش سفید شده بود، رگههای موی سفید شانه زده و تمیزش نه تنها زننده نبود، بلکه به قاب صورتش با آن گونههای استخوانی حالتی دلنشین داده بود.
بار دیگر سبیلها را با کنار انگشت خواب داد به طرف لبها و لبخندی از رضایت زد. بعد پالتوی قهوهایاش را برداشت و به شانه کشید، یاد حرف مسئول دفترش افتاد:
«آقای رجایی! شما نخستوزیرید! خوبه که چون سازمان ملل تشریف میبرید، پالتوتون رو عوض کنین.»
مثل همان وقت لبخندی به گوشه لبهایش نشست:
«مگه این پالتو چشه آقای عسگری؟»
- کهنهاس!
محمدعلی گفت:
«باشه، کهنه باشه، ولی سالمه، تمیزه و هیچ ضرورتی نداره که آدم چنین لباس بیعیب و نقصی رو کنار بذاره و لباس جدیدی بپوشه.»
محمدعلی پالتویش را پوشید، سرش را صاف نگه داشت و از پلههای ساختمان بالا رفت و چند ساعت بعد اخبار سخنرانی رئیس جمهوری که جای شکنجه را بر پاها داشت.
از سازمان ملل به سرتاسر دنیا مخابره شد!
«... من صریحاً اعلام میکنم ملت ما مصمم است حتی با دنبال کردن یک جنگ طولانی و مردمی نه تنها متجاوزان را سر جای خود نشاند، بلکه با این عمل خود ملت برادر و مسلمان عراق را نیز به ماهیت رژیم ضدمردمی و نیز وابسته صدام هر چه بیشتر آشنا سازد و جوابی دندانشکن به امپریالیزم آمریکا دهد که مستقیم یا غیرمستقیم به دولت بعث عراق کمک مینماید...»
***
باران میآمد، سنگین و سرد، راننده پرسید:
«آقا اگه جای دیگهای میرین برسونم؟»
محمدعلی گفت:
«نه متشکرم! شما وظیفه نداری که منو برای کار شخصیام با ماشین دولتی جای دیگهای ببری! نباید هم این کار رو بکنی. من همین جا دم در خونه پیاده میشم.»
ماشین مقابل خانه ایستاد.
راننده پیاده شد و در ماشین را باز کرد.
محمدعلی از روی شانه راست نگاهی به راننده کرد، اخم به پیشانیاش دوید، دست انداخت و در را دوباره پیش کشید، در بسته شد.
- لازم نیس شما در رو برام باز کنین و اینطور سیخ مقابلم بایستین. من اصلاً تشریفات رو دوست ندارم.
لحظهای صبر کرد و بعد دست انداخت بیخ گلوی دستگیره و در را باز کرد.
در روی پاشنه چرخید و صدای خشکی کرد. راننده خواست حرفی بزند اما ساکت ماند. میدانست که محمدعلی خودش خواسته بود که سوار بنز نخستوزیری نشود، پس حرفی نمیماند اگر که او این پیکان را ترجیح داده بود و تعجبی نداشت که او اینطور میخواست. همه عمر ساده زندگی کرده بود و حالا در عین قدرت باز هم آرزو میکرد ساده زندگی کند. محمدعلی پیاده شد، در را که بست نگاهی به پنجره رو به کوچه انداخت و لبخند زد، همسایهها روی پنجره توری کشیده بودند، از فکر اینکه مبادا کسی با نارنجک قصد جان محمدعلی را بکند.
باران شلاقی میخورد کف کوچه. تودههای ابر آسمان را غافلگیر کرده بود و آسمان آدمها را.
از کنار در نیمه باز همسایه گذشت. سرش را پایین انداخت و به قطرههای ریز و تند باران نگاه کرد که حباب بر آب جمع شده کوچه میانداخت. عابری به حال نیمه دو از روبه رویش آمد و پیش از اینکه قدمش از محمدعلی بگذرد، محمدعلی سلام کرد.
مرد با تعجب پا سست کرد و پرسید:
«آقای رجایی! اینجا چه میکنین؟ چرا پیادهاین؟»
در جواب ریز خندید و گفت:
«میرم نون بخرم.»
مرد سر تکان داد و گفت:
«شما برید خونه، اجازه بدین من براتون میخرم!»
محمدعلی متواضعانه گفت:
«از شما متشکرم آقای امیر مؤید! این وظیفهایه که همیشه خودم باید انجام بدم ولی کارهایی هست که مربوط به کل مملکته اگه میخواین در این کارها به من کمک کنین!»
و یک ساعت بعد وقتی هنوز هوا نم داشت. محمدعلی تازه از صف نانوایی برمیگشت.
***
گریه مرد
روبه رویش تاریکی بود و تاریکی. شهر در کنج خانهها بیدار بود، بیدار و مضطرب.
محمدعلی از پشت پنجره عقب کشید، ماشین گشت چراغ خاموش گذشت، نوری نبود، هیچ نوری و نه هیچ صدایی، جز آرامش شب. جوانها اما رفته بودند، جایی دور، جایی که مثل شهر بیصدا نبود، صدای تقتق تفنگها، شلیک خمپارهها، هواپیماها، نالهها، خرخر نفسها...
محمدعلی نشست روی صندلی، عقربه ساعت دیواری دفتر نخستوزیری از روی 2 گذشته بود.
- آقای رجایی! نمیخوابین؟
- نه خوابم نمیبره!
و بعد نگاهی به مرد کرد.
مرد بلاتکلیف روی صندلی جابه جا شد.
- این طوری مریض میشین.
محمدعلی نگاهش برگشت به پنجره.
مرد در چشم محمدعلی چیزی دید که آشفتهاش کرد، چشمان محمدعلی تر بود.
کامیاب و ناکام
آن دورها سرباز نشسته بود کف سنگر، دل و روده دوشکا را ریخته بود روی پتو. رادیوی کوچک دو موج اخبار جنگ را میگفت، سرباز زیر لب گفت:
«بد مصب، پنج تا تیر که میزنه، گیر میکنه.»
سرما بدجوری میگزید، توی سنگر سرما میگزید و بیرون سنگر هم آتش عراقیها، فرمانده روی دو زانو نشست و گفت:
«واحد فرماندهی رو بگیر!»
بیسیم چی گوشی را گذاشت بیخ گوش و پیچ دستگاه را چرخاند، بیسیم خرخر کرد، موج بیسیم افتاد روی رادیو، سرهنگ نگاه چپ به سرباز کرد، سرباز دستپاچه رادیو را خاموش کرد و کناری انداخت و دوباره دوشکا را گذاشت روی زانو، بیسیم دوباره خرخر کرد و صدایی از آن طرف خط جواب بیسیم چی را داد.
صدای سوت خمپاره آمد و انفجار سنگر را لرزاند، سرباز زیر لب گفت:
«نزدیک بود، بیپدر! فک کنم خمپاره 120 بود.»
فرمانده داد زد:
«پس چی شد این مهمات، خط داره قیچی میشه!»
صدا از آن طرف خط گفت:
«تا 24 ساعت دیگه کمک میرسه، طاقت بیارین.»
سرباز دوشکا را بست و زیر لب گفت:
«بیمعرفتا، نیرو ریختن توی خط، یه گلوله آرپیجی نمیدن، اینم دوشکاشون!»
فرمانده فریاد کشید:
«تا 24 ساعت؟ نه این امکان نداره، تکرار میکنم درخواست نیروی کمکی و مهمات داریم...»
صدا برای لحظهای رفتوآمد.
- دستور از... 24 ساعت...
بیسیم خرخر کرد و از صدا افتاد.
فرمانده فریاد زد:
«آتیش بریزین، درخواست آتش داریم.»
بیسیم فقط خرخر کرد.
- الو! الو صدا مییاد! الو...
بیسیم چی شرمنده گفت:
«قربان قطع شد!»
فرمانده فریاد زد:
«دوباره بگیر، دوباره!»
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com