دو راهب در باران میرفتند... گل و لای زیر پایشان به اطراف پاشیده شد... همانطور که آرام آرام از خیابان میگذشتند، دختر زیبایی را دیدند که لباس فوقالعاده زیبایی بر تن کرده بود و به علت وجود گل و لای نمیتوانست از آن جا عبور کند...
بولتن نیوز: دو راهب در باران میرفتند... گل و لای زیر پایشان به اطراف پاشیده شد... همانطور که آرام آرام از خیابان میگذشتند، دختر زیبایی را دیدند که لباس فوقالعاده زیبایی بر تن کرده بود و به علت وجود گل و لای نمیتوانست از آن جا عبور کند...
راهب مسنتر بدون اینکه کلامی بر زبان بیاورد آن زن را بلند کرد و از این طرف خیابان به آن طرف خیابان برد...
بقیه ی راه، راهب جوانتر ناراحت و عصبی بود و نتوانست تا پایان راه خودش را کنترل کند و به محض اینکه به مقصد رسیدند، سر راهب مسنتر فریاد کشید و گفت:
راهب جوان : چطور توانستی، حتی تصورش هم دشوار است، که یک زن را روی بازوهای خود حمل کنی؟ آن هم زنی به آن زیبایی و جوانی را؟ این عمل تو خلاف آموزشهای ماست... بازتاب بسیار بدی دارد...
راهب پیر: من او را آن طرف خیابان بردم اما شما هنوز او را در ذهنت داری..؟