در جاده ای به بلندای یک هزار و صد و هفتاد و نه سال به انتظارت نشستم و به انتهای آن چشم دوخته ام. نه اینکه عاشق باشم نه؛ عاشقی در مسیر تو ادعای سنگینی است که از عهده حقیری چون من خارج است اما تنها در جاده نشسته ام تا بازیگر نقش پیرزن نخ فروش باشم تا نام مرا هم با کلافه سر درگم ذهنم در صف منتظرانت بنویسند
عاشق بودن لیاقت می خواهد که من ندارم؛ چگونه کسی که عاشق است بر صورت معشوق سیلی می زند و باد به قبقب می اندازد و سینه سپر می کند و خود را عاشق می خواند!
چگونه کسی که نمی تواند چشمانش را از زیبایی های دنیا بشوید می خواهد چشم در چشم مهدی فاطمه بدوزد؟!
منه عاجز در کوچه پس کوچه های تنهایی دلم چه پریشان به دنبالت می گردم به مانند کودکی که مادر خود را در میان شلوغی بازار دنیا گم کرده باشد! و تو ای مولای خوبان کجایی تا ببینی دل سیاهم بی تو، اسیر کوهی از تنهایی شده است…
مولای من تو کجایی ای بهانه باران بهاری؟ تو کجایی ای صدای نفس خسته زمین؟ تو کجایی ای سنگ صبورم…
مولا جان بیا و ببین شب بوها لب پنجره دلم پژمرده اند! بیا و ببین که خسته نشدم از اینکه هر روز خانه دلم را آبیاری می کنم به انتظار آمدنت اما تو نیامده ای و من همچنان در حسرت نگاهت نالانم…
مولای من! می دانم که منتظر خوبی نبوده و نیستم و کودک وار مشغول بازی های دنیایم اما خوب می دانی که تورا دوست دارم…
مولای من! نه قلمم بر کاغذ سیاه دلم می چرخد و نه زبانم نای نالیدن دارد از در فراق…
مولاجان! بیا و آبیاری کن دل پژمرده ام را..
ظهور تنها به معنای حضور نیست آقای من…
همین که عشقت را میهمان دلم کنی یعنی تو ظهور کرده ای در خانه محقر دلم
این روزها بیشتر از قبل نبودنت را در ماورای وجودم حس می کنم
من که لیاقت عاشق شدن را ندارم اما تو نیم نگاهی به این بنده روسیاه بیانداز و زنگار گناه را از دل چرکینم بشوی و مس وجودم را به طلای محبتت مبدّل گردان…
مولاجان دلتنگتم
به سیاهی دلم نگاه نکن؛ پریشانی اش را دریاب…
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com
گفتا تو هم از معصيت صرف نظر كن
گفتم به نام ناميت هر دم بنازم
گفتا كه از اعمال نيكت سرفرازم
گفتم كه ديدار تو باشد آرزويم
گفتا كه در كوي عمل كن جستجويم
گفتم بيا جانم پر از شهد صفا كن
گفتا به عهد بندگي با حق وفا كن
گفتم به مهدي بر من دلخسته رو كن
گفتا ز تقوا كسب عز و آبرو كن
گفتم دلم با نور ايمان منجلي كن
گفتا تمسك بر كتاب و هم عمل كن
گفتم ز حق دارم تمناي سكينه
گفتا بشوي از دل غبار حقد و كينه
گفتم رخت را از من واله مگردان
گفتا دلي را با ستم از خود مرنجان
گفتم به جان مادرت من را دعا كن
گفتا كه جانت پاك از بهر خدا كن
گفتم ز هجران تو قلبي تنگ دارم
گفتا ز قول بي عمل من ننگ دارم
گفتم دمي با من ز رافت گفتگو كن
گفتا به آب ديده دل را شستشو كن
گفتم دلم از بند غم آزاد گردان
گفتا كه دل با ياد حق آباد گردان
گفتم كه شام تا دلها را سحر كن
گفتا دعا همواره با اشك بصر كن
گفتم كه از هجران رويت بي قرارم
گفتا كه روز وصل را در انتظارم
﴿شاعر:ناشناس﴾