برخورد سطحی و کلیشهای با مفاهیم و کلید واژههایی که حضرت آیتالله خامنهای در سخنرانیهای تحلیلی خویش، خصوصا در حوزهی فرهنگ، به کار میبرند سابقه دیرینه ای دارد: از بدفهمیها درباره «تهاجم فرهنگی»، که مورد انتقاد خود ایشان هم قرار گرفت، تا رویکرد ابزاری و تشریفاتی به مفهومی مانند «سبک زندگی».
هنوز چند صباحی از سخنرانی رهبر انقلاب با موضوع آسیبشناسی فرهنگی جامعهي ایرانی در خراسان شمالی[1] نگذشته، چندین همایش و سمینار و نشریه و برنامهي رادیویی و تلویزیونی درباره «سبک زندگی» راه اندازی میشود. اقتصادِ سیاسی این انبوه کاریهای فرهنگی در جای خود قابل مطالعه است. اما جالب این است که مفهومی مانند «سبک زندگی»، ناگهان در این هیاهو در زمرهي «مقدسات» و حتی «مطهرات» قرار میگیرد، به گونهای که سازندگان یک فیلم در واکنش به اعتراض «امت حزب الله» به محتوای آن، از موضعی کاملا حق به جانب اعلام میدارند که «فیلم ما دربارهي سبک زندگی است»! کأنه دارند میگوید «فیلم ما دربارهي امام حسین (ع) است»!
به باور صاحب این قلم، اتفاقا بسیاری از مواردی که رهبر انقلاب در آن سخنرانی مهم به عنوان نقاط ضعف و آسیب در فرهنگ جامعه ما برشمردند، بیشتر به حوزهي «اخلاق» بطور عام، و «اخلاق اجتماعی» به طور خاص، ارتباط داشت تا «سبک زندگی» (به عنوان معادل مفهوم Lifestyle). مواردی مانند: «ضعف فرهنگ کار جمعی»، «عدم رعایت حقوق متقابل در روابط اجتماعی»، «بیانضباطی در فرهنگ رانندگی»، «الزامات آپارتماننشینی»، «عدم راستگویی در معاشرتهای روزانه»، «پرخاشگریها و نابردباریها در روابط اجتماعی»، « رعایت حقوق افراد در رسانهها و در اینترنت»، «قانونگریزی»، «ضعف وجدان کاری و انضباط اجتماعی» از این دست محسوب میشوند. در واقع این سخنان رهبر انقلاب را میتوان شرح و بسطی دانست بر نکتهای که ایشان حدود یک سال قبل، در خطبههای نماز جمعه دهه فجر 1390 و هنگام بحث در مورد نقاط قوت و ضعف جامعه ایران پس از انقلاب مطرح کرده بودند.
متأسفانه این اشارهي بسیار مهم در زمان خود چندان مورد توجه قرار نگرفت. در آن سخنرانی ایشان پس از برشمردن موارد متعدد پیشرفت علمی ایران پس از انقلاب تصریح کردند: «یکى … از ضعفهاى ما این است که ما به موازات علم، به موازات پیشرفتهاى علمى، پیشرفت اخلاقى و تزکیهى اخلاقى و نفسى پیدا نکردهایم؛ این عقبماندگى است.»[2] با توجه به جایگاه گوینده این سخن و به طور کلی با عنایت به حضور روحانیان در قدرت پس از انقلاب اسلامی، در واقع در دل این سخن، اعترافی مهم و متواضعانه نهفته بود. اعترافی که میتوانست منشأ پرسشهای مختلف جامعه شناختی شود. برخی از این پرسشها را رهبر انقلاب یک سال بعد خود در سخنرانی خراسان شمالی مطرح کردند.
با وجود آن که ماهیت بسیاری از این پرسشها «اخلاقی» بود، طبعاً برای برخی لفظ گرایان و واژه پردازان، اصطلاح «سبک زندگی» که ایشان به کار بردند، جذابتر و «خوش بازار»تر بود. برخلاف شبههی حاصله برای این افراد، نه واژهی «سبک زندگی» و نه مفهوم آن فی نفسه ارزش و قداستی ندارند. از قضا اگر به تاریخچهی این واژه در زبان انگلیسی و ادبیات جامعه شناسی بنگریم، مشاهده میشود که این واژه از عوارض جانبی نظام سرمایهداری است. قبل از انقلاب صنعتی و تولید انبوه محصولات تجاری، اساساً مفهوم «سبک زندگی» در جوامع بشری کاربرد چندانی نمییافت، چون قاطبهي افراد کم و بیش مثل هم زندگی میکردند. اگر تفاوتی به جهت زندگی و خوراک و پوشاک و آداب و رسوم میان مردمان یک جامعه بود، یا به دین آنها باز میگشت و یا به طبقهی اجتماعی آنها. زندگی یک مسلمان و زندگی یک مسیحی، یا زندگی یک مسلمانِ عامل (practising) و یک مسلمانِ غیر عامل (non-practising)، طبعا متفاوت بود. اما این تفاوتها با واژه و مفهوم «سبک زندگی» فهمیده و تبیین نمیشد. اصلاً مسئله تفاوت «سبک زندگی» نبود؛ تفاوت دین بود، یا تفاوت دینداری و بیدینی. از جهت طبقاتی نیز اشراف و بزرگان و اربابان، شبیه هم میزیستند و پیشهوران و کارگران و رعیت نیز زندگی مشابه داشتند.
تنها با تولید انبوه صنعتی و روانه شدن انواع و اقسام کالای مصرفی به بازار و ظهور بورژوازی و طبقه متوسط است که زندگی افراد درون یک طبقه، یا معتقد به یک دین هم، به واسطهی نوع کالاهایی که مصرف میکنند متفاوت میشود. نظام سرمایهداری برای حل مشکل «تولید مازاد» باید چارهای میاندیشید و راه کار را در تنوع بخشیدن و شخصیسازی محصولات برای طیفها و گروههای مختلف جامعه دید. در واقع نظام سرمایهداری پس از اشباع شدن بازار «عرضه»، ناچار است «نیاز»های جدید و «تقاضا»ی جدید بیافریند. برخی از این «نیاز»های جدید، فراتر از نیاز فردی به یک «کالا» است. نیاز به «تشخص» است، نیاز به «هویت اجتماعی» است، نیاز به «متمایز شدن» در گروه همسالان است. بدین ترتیب «مصرف» علاوه بر برآوردن یک نیاز اولیه، در تعریف «موقعیت اجتماعی» فرد و حتی هویت بخشی به او نقش مهمی پیدا می کند. اگر در گذشته تنها طبقهی محدود اشراف بودند که از طریق «مصرف» به سایر طبقات فخر میفرختند، در دوران متأخر زندگی افرادی از طبقهی متوسط و حتی طبقهی کارگر هم به واسطه ی نوع «مصرف» گوناگون و متفاوت میشود. در ادبیات جامعهشناسی و مطالعات فرهنگی عمدتاً از این شیوههای متفاوت زندگی است که با واژه ی «lifestyle» یا «سبک زندگی» یاد میشود.
اما با گسترش و بسط نظام سرمایهداری، نسبت و رابطهی «مصرف» و «سبک زندگی» بسیار عمیقتر از گذشته میشود. در این دوران، از یک طرف احساس هویت و تعلق به قوم و قبیله و ملیت و مذهب در برخی جوامع کمرنگ شده و نیاز به منابع «معنا بخش» و هویتهای جایگزین افزایش مییابد. از طرف دیگر شرکتهای بزرگ چندملیتی در مییابند که دیگر نمیتوان صرفاً به سود حاصل از فروش «کالا»هایی که تولید میکنند، اکتفا کرد. بلکه برای رسیدن به سود هرچه بیشتر، هر شرکت عظیم باید فروشندهي یک «ایده» باشد. ایدههایی که نه تنها مصرف یک کالا، بلکه یک «سبک زندگی» را ترویج میدهند. «نوامی کلاین»، روزنامهنگار، پژوهشگر و فعال ضد نظام سرمایهداری در کتاب معروفش با عنوان [3] «No Logo» (بدون مارک)، این دگرگونی را به خوبی تشریح کرده است. این کتاب پس از شورشهای ضد «تجارت آزاد» و ضد «جهانیسازی» نوشته شد. شورشهایی که در دههي 90 میلادی در نقاط مختلف جهان از جمله «سیاتل» آمریکا و «ژنوا»ی ایتالیا رخ داد و اولین نشانههای بحران در نظام سرمایه سالاری پس از سقوط کمونیسم محسوب میشد. کتاب پرفروش «No Logo» عملا به یکی از «کتب مقدس» فعالان ضد نظام سرمایهسالاری در سراسر جهان مبدل شد و به زبانهای مختلفی ترجمه شد. اما هنوز به زبان فارسی ترجمه نشده است.[4]
کلاین در کتاب «No Logo» توضیح میدهد که کاربرد «برند» یا «نشان تجاری» در ابتدای امر تنها نوعی علامتگذاری جهت شناختهشدن محصول و معرفی کیفیت آن بود. با گسترش تولید انبوه و توسعهي صنایع حمل و نقل پس از انقلاب صنعتی، کالاها دیگر لزوما در محل مصرف تولید نمیشدند و گاه از فاصلههای دور به دست مصرف کننده میرسیدند. برخلاف گذشته، دیگر مصرف کننده با تولید کننده در ارتباط چهره به چهره و مستقیم نبود و حس اعتمادی میان آنها پدید نمی آمد. برای جبران خلأ این رابطهی فردی و عاطفی و غلبه بر عدم اعتماد میان مصرف کننده و تولید کننده، نشانهای تجاری بسیار ضروری بودند. به همین دلیل شرکتهای بزرگ تولید کنندهي کالاهای خانگی، معمولا در تبلیغات محصولات خود از چهرههای گرم و صمیمی، استفاده میکردند تا ارتباط عاطفی با مشتریان برقرار شود و اعتماد او جلب شود.
اما این کاربردِ بدویِ نشانهای تجاری، در دوران اخیر بسیار دگرگون شده است. به تعبیر کلاین ما امروز شاهد ظهور قبیلههای مدرنی هستیم که بر اساس «برند»های مختلف شکل گرفته اند (Brand Tribes). قبیلههایی که اعضای آن همه مصرف کننده ی یک «برند» هستند و قاطبه ی محصولات مورد استفاده شان، اعم از پیراهن و کفش و عطر و ...، باید از آن «برند» باشد: مثل «قبیله ی Nike»، «قبیله ی Polo»، «قبیله ی Lacoste» و .... اگر در گذشته فرد هویت و و تشخص اجتماعی خود را از «قبیله»اش می گرفت، امروزه که در اثر فرآیندهای «جهانی شدن» هویتهای قومی و قبیله ای و محلی و ملی با بحرانهایی مواجه شده اند، جای آنها را قبیلههایی مدرن از برندهای مختلف گرفته اند. در اینجا دیگر «برند» صرفا علامتی برای یک محصول نیست، بلکه نشانه ای است از یک «سبک زندگی». برخی از این شرکتها با مطالعه رفتارها و علایق طیفهای مختلف اجتماعی، خصوصا جوانان، ایدهها و آرمانهای مطلوب آنها را شناسایی کرده و آنرا به عنوان «معنای» برند و نشان تجاری خود جا می انداختند. به عنوان مثال در دهه 1960 شرکت کوکاکولا دریافت که بسیاری از جوانان منزجر از جنگها و نزاعهای حاکم بر دوران جنگ سرد، طرفدار صلح و عشق هستند و گرایش به هیپی گری پیدا کرده اند. آن زمان در اغلب آگهیهای تلویزیونی کوکاکولا از تصاویر جوانانی از ملل مختلف استفاده می شد که در محیطی دور از شهر، شیشه ی کولاکولا در دست، ترانههایی درباره صلح و دوستی می خوانند. بدین ترتیب خوردن کوکاکولا معادل می شد با طرفداری از صلح و دوستی میان ملتها. شرکت «والت دیسنی» ایده ی «رویای امریکایی» را محور همه تولیدات خود قرار می دهد: ایده زندگی روستایی بی آلایش آمریکایی، پر از فرصتهای برابر و عدالت و آرامش. رییس شرکت «نایک» از طریق به کارگیری قهرمانان ورزشی برای تبلیغ کالاهای خود، روحیه قهرمانی و ورزشکاری را ایده و مفهوم منضم به کالاهای خود می کند تا این مفهوم را جا بیاندازد که ورزشکار و قهرمان کسی است که لباس و کفش «نایک» بپوشد.
نکتهی قابل توجه در تحول راهبردهای تبلیغاتی این است که برخلاف سابق دیگر تأکیدی بر خود کالا و کیفیت و ویژگیهای آن نیست. بلکه آنچه تبلیغ میشود، یک سبک زندگی است که آن کالا نیز در آن جای میگیرد. به عنوان مثال شرکتهای خودروسازی در بسیاری از تبلیغات تجاری خود، تصویر جوانانی سوار بر یک خودرو را نشان میدهند که در خیابانهای شهر و یا جادههای بیرون شهر در حال گوش دادن به موسیقی و شادی و سرمستی هستند. در این تبلیغات اساساً هیچ اشارهای به ویژگیهای خودرو نمیشود، تنها حس و حال این جوانان و سبک زندگی آنها است که به رخ کشیده میشود. کارکرد این آگهی صرفا این است که آن خودرو را در سپهر این سبک زندگی معنادار میکند.
از نظر کلاین، یکی از تأسف انگیزترین ابعاد فرآیند مصادرهی ایدهها توسط شرکتهای تجاری، این است که گاه مهمترین ارزشها و آرمانهای یک جامعه هم تجاریسازی میشوند. از جمله مثالهای او مصادره شدن ایدهها و مفاهیمی مثل «انقلابی بودن»، «شورشگری» و «عصیانگری در برابر قدرت» توسط شرکت «Virgin» است. «ریچارد برانسون» مؤسس شرکت «ورجین» دریافته بود که در بسیاری از جوانان میل عصیانگری و شورش وجود دارد. بر این اساس در تبلیغات فروشگاههای زنجیرهای فروش نوار و لوح فشرده موسیقیاش چنین مفهومی را ترویج کرد. استفاده از رنگ قرمز در نشان تجاری و فروشگاههای این شرکت نیز مفهوم «انقلابی بودن» را تداعی میکرد.
بدین ترتیب مراجعه به این فروشگاهها و خرید موسیقی از آن برای جوانان حس «عصیان» و «طغیان» در برابر وضع موجود را دربرداشت. ضمنا «ریچارد برانسون» که شخصاً از خانوادهای اشرافی نبود و خود از سطوح پایین جامعه به یک ثروت افسانهای رسیده بود، تلاش میکرد در تبلیغات وسیع این شرکت، تصویری متفاوت از خود در قیاس با دیگر مدیران شرکتهای عظیم نشان دهد. او بجای اینکه کت و شلوار و کراوات بپوشد و در مراسم رسمی حاضر شود، کارهای محیر العقول و پرمخاطره ای مثل پریدن از هواپیما با چتر، پوشیدن لباس فراعنه مصر و نشستن بر تختی که چند نفر آن را حمل می کنند، سفر به قطب شمال و ... انجام می داد که در رسانهها بازتاب گسترده پیدا می کرد. شرکت «ورجین» با موفقیت اولیه در فروش موسیقی، در سالها بعد حوزههای فعالیت خود را چنان گسترش داد که امروزه هم صاحب یکی از بزرگترین شرکتهای هواپیمایی جهان است، هم یکی از بزرگترین شرکتهای خدمات رسانه ای کابلی در اروپا محسوب می شود، هم بانک و بیمه و موسسات مالی اعتباری دارد. بدین ترتیب یک فرد عملا می تواند با برند «ویرجین» از گهواره تا گور زندگی کند و سبک زندگی اش را متناسب با این «برند» تنظیم کند، می تواند عضوی بشود از «قبیله ی ورجین».
شرکت «Apple» یکی دیگر از شرکتهای عظیم بود که ایدهي «متفاوت اندیشیدن» را شعار اصلی تبلیغات تجاری خود قرار داد. این شرکت در تبلیغات تجاری خود از چهرهی بزرگترین دانشمندان، متفکران، هنرمندان و فعالان سیاسی و اجتماعی قرن بیستم استفاده میکرد تا چنین القا کند که مصرف محصولات اپل فرد را در ردیف چنان نخبگانی قرار میدهد. نخبگانی که وجه امتیاز آنها این بود که شهامت «متفاوت اندیشیدن» را داشتند. در تبلیغات عظیم دیواری و شهری این شرکت، بدون این که هیچ محصولی از اپل به تصویر در آید، صرفا از تصویر افرادی همچون اینشتن، گاندی، هیچکاک، کارتر و ... استفاده میشد و تنها در حاشیهی تصویر، نشان تجاری اپل و عبارت «متفاوت بیاندیشید» دیده میشد. حتی مفهوم «دموکراسی» نیز توسط شرکت عظیم لوازم خانگی «IKEA» مصادره شد. این شرکت ایدهي «تسلط فرد بر سرنوشت خویش» را به کار گرفت و لوازم خانگی مانند میز و تخت و صندلی و ... را به صورت «نیمه آماده» تحویل مشتری میداد. در عوض دفترچهي راهنما و پیچ و مهره و لوازم مورد نیاز جهت اتصال قطعات و نصب وسیله را در اختیار مشتری میگذاشت تا او خود در تکمیل محصول سهیم باشد. بدین ترتیب هم هزینههای نیروی کار کاهش می یافت، هم امکان بسته بندی راحتتر محصولات فراهم میشد.
یکی دیگر از مثالهای تبلیغات تجاری که نوامی کلاین از قلم میاندازد، «تبلیغات بشردوستانه» شرکت «بنتون» (United Colors of Benneton) است. شرکت «بنتون» در دههی نود میلادی اقدام به ارائه نوع جدیدی از تبلیغات تجاری کرد که مرز میان فعالیت بشردوستانه و تبلیغات تجاری را مخدوش میکرد. به عنوان مثال در اوج جنگ بوسنی، ناگهان در دو صفحهی لایی روزنامههای مهم اروپایی تصویر بسیار بزرگ از لباس نظامی آغشته به خون یک سرباز بوسنیایی که با گلوله سوراخ سوراخ شده بود را منتشر میکرد و در زیر عکس اسم و محل کشته شدن آن سرباز را ذکر می کرد. در گوشهای دیگر از تصویر نیز نشان تجاری United Colors of Benneton دیده میشد. هدف این تبلیغات، که ظاهرا هیچگونه کالایی در آن تبلیغ نشده بود، این بود که برند «بنتون» را به عنوان برندی که حامی دغدغههای بشردوستانه است، جا بیاندازد.
بدین ترتیب خریداران لباسهای گرانقیمت این برند، وجدانشان آرام میگرفت که برند مورد علاقهی آنها هزینههای تبلیغات تجاری خود را صرف جلب توجه افکار عمومی به نسل کشی، جنایت، فقر و قحطی و ... میکند و درنتیجه پوشیدن این «برند» نزد طبقهی تحصیل کرده و روشنفکر وجاهت پیدا میکرد.
شبیه چنین استفادهی ابزاری از پیامهای آرمانی و ارزشی را در کشور خودمان نیز در ایام و مناسبتهای مذهبی مشاهده می کنیم. آنگاه که شرکتهای تجاری معروف - که طبعاً به اقتضای ماهیت خود دغدغهای جز سود ندارند - فضای تبلیغات محیطی و رسانهای خود را به پیامهای تبریک و تسلیت و حدیث و آیه و ادعیهی مذهبی اختصاص میدهند. پیامهایی که انتشار آنها، بیش از آن که به ترویج دین و مذهب و بزرگداشت ایام الله ربطی داشته باشد، به جلب اعتماد مشتریان مؤمن و دین دار، و مهمتر از آن، جلب نظر مسئولین ذی ربط جهت جلب قراردادهای بعدی ارتباط دارد. و شگفت این که گاه پیام بازرگانی و تجاری این تبلیغات با پیام مذهبی صوری ارائه شده از اساس در تعارض است. به عنوان مثال یک شرکت تلفن همراه در آگهی تلویزیونی خود یک حاجی را با لباس احرام در مسجد الحرام نشان میدهد که پشت به کعبه در حال مکالمه با موبایل است! بانکهای خصوصی نیز، که ماهیت رباخوارانه فعالیت آنها همچنان محل بحث و تأمل فقها و کارشناسان است، بعضاً پیشگام تبلیغات مذهبی در مناسبتها هستند.
در پایان آنچه که به عنوان نتیجهگیری از این مقدمه میتوان گفت این است که مطالعه، پژوهش و سیاستگذاری در زمینهی «سبک زندگی» نمیتواند صرفاٌ با تمرکز بر جنبهی فرهنگی این مفهوم و فارغ از سابقهی تاریخی و ابعاد اقتصادی و تجاری آن انجام شود. سبک زندگی رابطهي تنگاتنگی با مقولهي «مصرف» دارد و بر این اساس هرگونه برنامهریزی برای «سبک زندگی» میبایست مبتنی بر تغییر الگوهای مصرف باشد. برای تغییر در الگوی مصرف نیز تسلط بر فرآیندهای «تولید» ضروری است. طبعاً ملتی که «تولید» ندارد، همواره مصرفکننده کالاها و محصولات «دیگران»، و پیرو سبک زندگی «دیگران» باقی خواهد ماند.
--------------------------------------------------------------
[1] مورخ 23 مهر 1391. .http://farsi.khamenei.ir/news-content?id=21240.
[2]. مورخ 11 بهمن 1390.http://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=18923.
[3] Klein, Noami (2000), No Logo, New York: Taylor and Francis.
[4] البته کتاب اخیر خانم کلاین با عنوان «دکترین شوک» (Shock Doctrine) در ایران ترجمه و منتشر شده است. شاید به این دلیل که برخی خواسته اند برنامه ی «هدفمندی یارانهها» را با قیاس مع الفارق همان «دکترین شوک» جلوه دهند. در «دکترین شوک» نئولیبرال، یارانهها ناگهان حذف می شود بدون این که از طبقات محروم هیچ حمایت مستقیمی صورت گیرد.