شهاب حسینی بازیگر مطرح سینمای ایران و بازیگر فیلم حوض نقاشی در تازه ترین مصاحبه خود با مجله فیلم در پاسخ به اظهار نظری که فیلم حوض نقاشی فیلمی متعلق به دوران ما نیست گفته است :اتفا قا فیلم حوض نقاشی فیلمی متعلق به دوران ماست . به گزارش پارس توریسم در بخشهایی از این مصاحبه خبرنگار مجله فیلم از شهاب حسینی پرسیده در زمانه ای که هرکس می دود تا به هر طریقی گلیمش را از آب بیرون بکشد واین را ارزش می داند فیلمی که در آن دونفر با همت خود وبایاری دیگران به سختی می کوشند تا از پس مشکلات بر آیند . شما را به این شک نیانداخت که در فیلمی حوضور دارید که متعلق به این زمانه نیست ؟شهاب حسینی در پاسخ به این سوال صریح جواب جالبی داده و گفته :اتفاقا چون همه بدبختی های ما از همین تقلاها بیرون می آید ونگاهمان به زندگی ایراد دارد این فیلم مال همین دوران است .امروز با اوضاع فعلی اقتصادی اصلا نوع رفتار آدمها عوض شده است . این فیلم مال دورانی است که تعدادی آدم از صبح تاشب دربازار بورس می نشینند و قیمتها را دنبال می کنند . به نظرم کودکی آنها مرده ورضا ومریم حوض نقاشی کودکی زنده ای دارند . شهاب حسینی در بخش دیگری از این مصاحبه گفته :داستان فیلم درباره تلاش رضا ومریم برای به دست آوردن مهارت زندگی به مدد عشق است . این دو در حال جنگیدن با شرایط بی رحم زندگی اند . بازیگر فیلمهای جدایی نادر ازسیمین ودرباره الی در ادامه عنوان کرده :کار ما این است که جهان را برای مخاطب تحمل پذیر کنیم .این کار هم فقط با امید دادن ممکن است .
اینا هرکاری میکنن واسه خودنمایی است
یه کاری می کنید آدم حالش گرفته میشه دیگه نمی خواد بقیه خبرا رو هم بخونه
علف هرزهي كين پوشاندست
و همه مردم شهر
بانگ برداشتهاند
كه چرا سيمان نيست
و كسي فكر نكرد
كه چرا ايمان نيست
و زماني شده است
كه به غير از انسان
هيچ چيز ارزان نيست
آوردهاند روزي شير تصميم گرفت به سفر برود و خرگوش را جای خود، سلطان جنگل كرد. خرگوش كه دل پري از روباه داشت، تصميم گرفت هرطور شده از او انتقام بگيرد. همان روز اول گفت: برين اون روباه پدرسوخته رو بيارين.
تا روباه از در وارد شد، خرگوش فرياد زد: پدرسوخته، كلاهت كو؟! و سپس دستور داد همه حيوانات جنگل يك سيلي زير گوش او بخوابانند!
دو روز بعد دوباره روباه را احضار كرد و باز به محض ورود فرياد زد: پدرسوخته! هنوز هم كه كلاه نداري! كلاهت كو؟! و مجددا دستور داد او را به درخت ببندند و هر حيوان يك سيلي به صورت او بزند.
اين روند مدتي ادامه يافت تا سرانجام روباه شاكی شد و شكايت به شير برد كه: بابا اين چه وضعشه؟! اين ريختی پيش بره، اين خرگوش تاج و تختت رو به باد ميده.
شير هم با خرگوش تماس گرفت و گفت: چون روباه را قبول نداري كه اينقدر تابلو نبايد الكي به او گير بدهي! بالاخره بقيه كه هالو نيستند، ميفهمند درد تو جاي ديگري است. حداقل يه جوري گير بده كه بقيه نفهمند و از تو شاكی نشوند.
خرگوش پرسيد: يعنی چي؟
شير گفت: مثلا فردا روباهه رو بفرست برات سيگار بخره. اگه پايه كوتاه خريد بگو چرا بلندشو نخريدي، اگه بلند خريد بگو چرا كوتاهشو نخريدي، بعد هم دق و دليت را سرش خالي كن و بگو من هميشه ميدانستم اين روباه، پدرسوخته است!
خرگوش با خوشحالي قبول كرد و فردا باز روباه را احضار نمود و به او فرمان داد يك بسته سيگار برايش بخرد.
روباه با زرنگي، هم سيگار پايه بلند خريد و هم پايه كوتاه و پيش خرگوش رفت و سيگار پايه كوتاه را به او داد.
خرگوش گفت: پدرسوخته، من پايه بلندشو ميخواستم!
روباه هم سريعا دست در جيب كرد و بستهي پايه بلند را به او داد.
خرگوش كه ديگر بهانهاي براي پياده نمودن قصد اصلي خود نميديد فرياد زد: اصلا پدرسوخته! تو بگو ببينم كلاهت كو؟! و بعد دوباره...
حكايت شما و اين دولت نيز عينا همين است ;) اصلا معلوم نيست پدرسوخته دولت چرا كلاه ندارد!! ;)