کد خبر: ۱۴۰۲۴۴
تعداد نظرات: ۳ نظر
تاریخ انتشار:
هفته معلم گرامی باد

داستان آخرین فرمول آقا معلم

بولتن نیوز ، از نظر ما سخت‌ترین درس ریاضی بود و همیشه خدا خدا می‌کردیم که آقا معلم مریض شود و سرکلاس نیاید اما آنروز که حال آقای سعیدی بد شد خیلی ناراحت شدیم؛ یک کمی هم ترسیده بودیم و از همه بدتر وقتی بود که اورژانس آمد.

خبرگزاری فارس: آخرین فرمول آقا معلم

سر کلاس همه آرام و ساکت نشسته بودند و به فرمول‌های ریاضی که آقای سعیدی روی تخته سیاه می‌نوشت، خیره شده بودند.

او داشت فرمول را توضیح می‌داد و به نظر می‌آمد که هنوز چند تا از بچه‌ها با آن مشکل داشتند؛ انگار خودش متوجه شده بود، بدون اینکه سر برگرداند گفت: «بچه‌ها! یک مثال دیگر می‌زنم».

علی طبق معمول گیج شده بود، همیشه هر وقت آقای سعیدی فرمول جدیدی را توضیح می‌داد، اخمو می‌شد و تا زمانی که از آن روش جدید سر درنمی‌آورد، اخم‌هایش را باز نمی‌کرد؛ روی دفترش خم شده بود و داشت فرمول را برای خودش حل می‌کرد.

آقای سعیدی مثالی روی تخته‌سیاه نوشت و ناگهان سکوت کرد؛ برای دقایقی همه‌چیز در سکوت گذشت، بچه‌ها همین طور به تخته سیاه خیره شده بودند و آقای سعیدی چیزی نمی‌گفت؛ ناگهان دستانش تکانی خورد و به آرامی روی تخته سیاه کشیده شد اما هیچ توضیحی نداد.

به نظر می‌آمد علی توانسته بود از روش حل کردن فرمول سر دربیاورد، با لبخند به من اشاره کرد و گفت: «فهمیدم».

اما آقای سعیدی هنوز پشتش به ما بود و حرکتی نمی‌کرد، می‌ترسیدیم چیزی بگوییم، آخر جذبه خاصی داشت.

شاید 10 دقیقه‌ای به همین شکل گذشت و کلاس در سکوت خاصی فرو رفته بود که ناگهان گچ از دست آقای سعیدی به پایین افتاد و آنجا بود که علی که بر صندلی ردیف اول می‌نشست به سرعت به سمت تخته دوید تا گچ افتاده را به آقای سعیدی بدهد و به نوعی هم خودش را برای آقا معلم لوس کند.

علی گچ را به سمت آقای سعیدی گرفت، اما جوابی نشنید، آهسته با دست به او زد که یک دفعه آقای معلم روی زمین افتاد، این اتفاق آنقدر به سرعت گذشت که ما اصلاً متوجه نشدیم چه روی داده است.

بچه‌ها مدام فریاد می‌کشیدند و چند تا از بچه‌ها هم به بیرون از کلاس دویدند تا آقای مدیر و ناظم مدرسه را خبر کنند.

صدای «الله‌اکبر» آقای عبدی مدیر مدرسه وقتی وارد کلاس شد هنوز تو گوشم است؛ آقای سیاری معاون مدرسه نیز همه بچه‌ها را از کلاس بیرون کرد؛ آقای عبدی سعی می‌کرد، آقا معلم را به هوش آورد و با صدای هیجان زده‌اش به آقای سیاری می‌گفت «به اورژانس زنگ بزنید».

لحظات عجیبی بود؛ راستش ما خیلی هم درس ریاضی را دوست نداشتیم ولی به این معنی نبود که آقا معلم را هم دوست نداشته باشیم؛ البته اگر یکروز می‌شنیدیم که کلاس ریاضی تشکیل نمی‌شود، خیلی شاد می‌شدیم و هورا می‌کشیدیم.

خب هر چه باشد، درس ریاضی خیلی هم آسان و لذت‌بخش نبود به خصوص که مجبور بودیم پای تخته تمرین ریاضی حل کنیم و اگر اشتباه می‌کردیم، آقا معلم تذکر می‌داد که آنقدر بازیگوشی نکنید و به درس گوش دهید.

از نظر ما سخت‌ترین درس ریاضی بود و همیشه خدا خدا می‌کردیم که آقا معلم مریض شود و سر کلاس نیاید اما آنروز که حال آقای سعیدی بد شد خیلی ناراحت شدیم؛ یک کمی هم ترسیده بودیم و از همه بدتر وقتی بود که اورژانس آمد.

آقای سعیدی را روی برانکارد گذاشتند اما پارچه سفیدی رویش کشیده بودند؛ چشمان آقای عبدی خون افتاده بود و حرف نمی‌زد فقط دندان‌هایش را به هم می‌فشرد.

باور کردنی نبود؛ یعنی آقا معلم فوت کرده بود؛ این تنها چیزی بود که آن لحظه ذهن همه بچه‌ها را به خود درگیر کرده بود.

تمام دبیران مدرسه گریه می‌کردند و بچه‌ها هم هنوز هاج و واج مانده بودند که چرا اینگونه شده بود و انگار همه شوک زده شده بودیم.

در چند روز آینده مدرسه سیاهپوش آقا معلم شده بود و بچه‌ها هر بار با دیدن عکس مهربانش و همان جذبه خاصی که همیشه داشت، گریه می‌کردند.

بعد از آن یک ماهی طول کشید تا معلم ریاضی جدید به کلاس‌مان آمد و صد البته وقتی هم که آمد انصافاً مرد بسیار خوبی بود، اما بنده خدا همان جلسه اول تا آمد فرمولی را توضیح دهد بچه‌های کلاس زیر گریه زدند و گریه‌ها و اشک‌ریختن‌ها باعث شد تا جلسه اول به یاد آقای سعیدی بگذرد.

گاهی اوقات فکر می‌کنم شاید اگر آقای سعیدی جلوی چشمان خودمان از دنیا نرفته بود اکنون ما این احساس را پیدا نمی‌کردیم تا تصمیم بگیریم به بخاطر شادی روح آقا معلم‌مان در درس ریاضی پیشرفت کنیم و اینگونه شد که دوسوم کلاس ما به رشته ریاضی رفت و هفت نفر از بچه‌های کلاس هم دبیر ریاضی شدند.

....

از آن روزها اکنون سال‌ها می‌گذرد و من و علی هم معلم ریاضی شدیم؛ علی می‌گوید «هر وقت پشتم به بچه‌هاست و فرمول‌ها را روی تخته می‌نویسم یاد آقای سعیدی می‌افتم و با خودم فکر می‌کنم واقعا‌ً این یک نعمت است که وقتی اجل ما آدم‌ها فرا می‌رسد در یک موقعیت خوب باشیم و چه زیباست که این موقعیت لحظه تدریس باشد، لحظه آموختن، لحظه شمع بودن و سوختن».

* به قلم مریم عابدینی

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۱
غیر قابل انتشار: ۱
ناشناس
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۰۴:۲۳ - ۱۳۹۲/۰۲/۱۳
0
3
مرسی
ناشناس
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۱۵:۳۰ - ۱۳۹۲/۰۲/۱۳
0
4
بسیار عالی...
رامين
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۰۰:۲۸ - ۱۳۹۲/۰۲/۲۱
0
2
خيلي جالب بود ..

پدر من هم يك معلم زحمت كش بازنشستست ...

زمان پدرم هم حقوق معلما خيلي كم بود هميشه تو زندگيش هفتش گرو هشتش بود ولي باز برا دانش اموزا از جون مايه ميذاشت ...

بعضي وقتا هم از بي ادبي دانش آموزا گله مند بود ..
ولي هيشوقت برا دانش اموزاش كم نذاشت ..
سلامتي همه معلمهاي ايراني
نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین