کد خبر: ۱۳۱۷۱۹
تاریخ انتشار:

شب عید، اولویه و آن دختربچه معصوم

محمد صفری
رفته بودیم برای خرید شب عید بچه‌ها. روزنامه عیدی را پرداخت كرده بود.بچه‌ها هم كه منتظر.

اوج ذوقشان به همین شب عید است.مثل كودكی و نوجوانی خودمان.چه ذوقی داشتیم،یادش به خیر هنگامی كه به عید نزدیك می‌شدیم شور و نشاطی به پا می‌شد.

به خانه كه بر‌می‌گشتیم سركوچه از مغازه محل رفتم برای خرید.همین خریدهای روزانه.شیر و ماست و خوراكی برای بچه‌ها.از اینجور چیزها.

هوا هم تاریك شده بود.دختر كوچكم همراهم بود.خرید كردیم و از مغازه آقا مهدی آمدیم بیرون.چند قدم رفته بودیم كه از پشت سرم صدایی شنیدم.

آقا ببخشید!

برگشتم و نگاه كردم دیدم مردی به همراه دختركش به طرفم می‌آید.

نزدیك كه شدند گفتم بفرمایید؟

نحیف و لاغر بودند.هم آن مرد هم آن دختر بچه.

گفت:ببخشید آقا می‌شه یه اولویه برامون بخرید؟! بچم گشنشه!

انگار یك پارچ آب یخ بر سرم ریختند.سرمای آن را احساس كردم!نگاهی به آن مرد و كودك انداختم.هوا كمی سرد بود، اما لباس آن طفل معصوم نمی‌توانست همان سرمای اندك را هم مانع شود.

گفتم:پولشو بدم خودتون برید بخرید،اشكالی كه نداره؟

گفت:نه آقا من كه گدا نیستم.اگه خودتون بخرید بهتره. اینجوری فكر نمی‌كنید كه من می‌خوام خدای نكرده سرتون كلاه بزارم.من و دخترم فقط گشنه‌ایم،پول هم نداریم،همین.یه دونه از همین اولویه‌های كوچیك باشه كافیه.

گفتم:باشه،پس چند دقیقه صبر كنید من برم مغازه تا بخرم براتون.

با اولویه و دوتا نان باگت برگشتم.دادم به آن پدر و دختر.

گفت:خدا خیرتون بده،خدا ایشالله هر چی می‌خوای بهت بده.خدا بچه‌هاتو سلامت نگهداره...

از كوچه تاریك به همراه دختركم می‌گذشتیم،غمی در دلم نشست.هم غم بود هم به گونه‌ای احساس رضایت.دخترم متوجه شد كه غمگینم،نگاهی به صورتم انداخت و ما به راهمان ادامه دادیم تا خانه!

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین