سيصد چوب بزدند. به هر چوبی که می زدند آوازی فصيح می آمد که «لا تَخَفْ يا ابن منصور».
از حسین بن منصور نقل است که در زندان سيصد نفر بودند، چون شب درآمد گفت: از زندانيان شما را خلاص دهم.
گفتند: چرا خود را نجات نمی دهی؟
گفت: ما در بند خداونديم و پاس سلامت می داريم، اگر خواهيم به يک اشارت همهی بندها بگشاييم.
پس به انگشت اشاره کرد، همه بندها از هم فرو ريخت.
ايشان گفتند: اکنون کجا رويم که در زندان بسته است!
اشارتی کرد رخنهها پديد آمد.
گفت: اکنون سر خويش گيريد.
گفتند: تو نمی آيی؟
گفت: ما را با او سری است که جز بر سر دار نمی توان گفت...
ديگر روز گفتند: زندانيان کجا رفتند!!!؟
گفت: آزاد کرديم.
گفتند: تو چرا نرفتی
گفت: حق را با من عتابی است، نرفتم.
اين خبر به خليفه رسيد. گفت فتنه خواهد ساخت.
او را بکشيد يا چوب بزنيد تا از اين سخن برگردد.
سيصد چوب بزدند. به هر چوبی که می زدند آوازی فصيح می آمد که «لا تَخَفْ يا ابن منصور».