مسعود رايگان البته تصوير و تحليلي خاص خود از سينماي ايران دارد و كاملا آماده است كه از اين تصوير آرماني دفاع كند، اين گفتوگو را از نظرمي گذرانيد.
آقاي رايگان! پدر شما مداح اهل بيت بودند و نوحههايي با گويش لري از او به يادگار مانده، چطور فرزند يك مداح، شد بازيگر سينماي ايران؟!
(با خنده) شما اين را از كجا ميدانيد؟ من هنوز هم در حقيقت از ارادتمندان پدر هستم.
پدرتان چطور آدمي بود؟
پدرم يك آدم غريبي بود براي خودش، يعني هم نوحهخوان بود، هم كارگردان تئاتر، هم بازيگر، هم طراح صحنه، هم طراح گريم و هم حتي نويسنده بود، تمام عشقش به خاندان اهل بيت(ع) بود، يعني تمام متن، شعر، موسيقي و ملودي كه روي نوحهها ميگذاشت براي خودش بود و شعرهايي كه به گويش لري- كرمانشاهي ميسرود و به همين خاطر هم طرفداران زيادي داشت، خيليها عاشق همين بودند، در لرستان به پدرم كرمانشاهي خرمآبادي ميگفتند.
پدر چه سالي فوت كرد؟
پنج سال پيش.
آقاي رايگان، شما سالهاي 60 تا80 خارج از كشور بوديد تا اينكه سال79 به دعوت آقاي وحيد موسائيان و رضا ميركريمي به ايران آمديد و فيلم خوبي هم بازي كرديد. يعني بعد از يك دوره غيبت طولاني، با يك فيلم خوب شروع كرديد و خيلي زود تبديل به يكي از بازيگران شاخص سينماي ايران شديد. چطور اين اتفاق افتاد؟
بله، من سال 79 به ايران آمدم و تا پايان فيلمبرداري كار اينجا بودم و مجددا به خاطر قرارداد تئاتري كه داشتم به سوئد برگشتم و دو سال بعد به دعوت آقاي ميركريمي براي بازي در فيلم «خيلي دور خيلي نزديك» به ايران بازگشتم.
تعريف و توصيف مسعود رايگان از سوئد چيست، با توجه به اينكه تعداد ديگري از بازيگران ايراني هم در سوئد اقامت دارند.
سوئد سرزميني است كه «خواستن، توانستن است»، برخلاف خيلي از كشورهاي اروپايي و غربي، راه براي تحصيلات در هر سن و سالي و با هر شرايطي، هميشه باز است. سوئد جايي است كه آموختن، هيچ وقت تعطيل نميشود. هنر در سوئد جايگاه خاصي دارد و در فرهنگ آنها ريشه كرده است.
در فاصله بين اين 20 سال كه شما نبوديد، چه تغييري در سينماي ايران احساس كرديد؟
اصولا آشنايي من با سينماي ايران برميگردد به آقاي كيارستمي و فيلمهايش و همينطور سينماي استاداني مثل مهرجويي و كيميايي. واقعيت اين است كه هر قدر نگاه ميكنم، ميبينم شاكله سينماي فاخر ما به همينها برميگردد. به عبارت ديگر، ما هنوز در سينما هرچه داريم از موجنويي است كه سالها قبل در سينماي ايران آغاز شد.
فيلمترين فيلم سينماي ايران از نظر مسعود رايگان؟
زيباترين فيلم ايراني كه ميتوانم نام ببرم فيلم «گزارش» آقاي عباس كيارستمي است و افسوس ميخورم چرا اين ماجرا ادامه پيدا نكرد و نميكند.
از طرف كجا ادامه پيدا نكرد؟ منظورتان دقيقا چيست؟
تأسف من از اينجا ناشي ميشود چرا مقولهاي كه اسمش را گذاشتهايم «سينماي ملي»، پايه آن از فيلم گزارش آقاي كيارستمي نيست و در واقع ما آن را مبنا قرار نميدهيم تا به جلو حركت كنيم. ما يك فاصله سيواندي ساله از آن موج نو داريم تا بعد كه شاهد فيلم جدايي نادر از سيمين هستيم.
برگرديم به سوال اصلي، اگر منظور شما را درست فهميده باشم اين 20 سالي كه شما در غربت زندگي كرديد، همچنان نگاهتان به سينماي ايران متاثر از كارهاي آقاي كيارستمي بوده؟
بله. دقيقا همينطور است. فيلمهاي مستند كيارستمي مثل فيلم مسافر، بينظير است و من خيلي دوست دارم. من با خاطره فيلمهاي كيارستمي از ايران رفتم و الان هم سينماي ايران را آن شاخص ميبينم، شاخص موج نوي سينماي ايران.
البته بعضيها هم فيلم قيصر مسعود كيميايي را سرآغاز موج نوي سينماي ايران ميدانند.
نه، اين را قبول ندارم، نظر من بالعكس است. اولين فيلمي كه آقاي كيميايي ساخت «بيگانه بيا» بود كه بسيار فيلم قابل تأملي است، اما قيصر فيلمي است كه تار و پودش چيزي بود كه به آن ميگويند «فيلمفارسي» اما شما نگاه كنيد به فيلم دايره ميناي آقاي مهرجويي يا حتي فيلم رگبار آقاي بيضايي، ذهن من هنوز درگير اين فيلمهاست، من با اين نگاه به سينما، ايران را ترك كردم و هنوز هم اين نگاه را دارم، در واقع اينها آدمهايي بودند كه ذهنيت من را از سينماي ايران شكل دادند.
شما كه قائل به سينماي ملي هستيد، كدام فيلم را مصداق يك فيلم ايراني تمام عيار ميدانيد؟
به معناي واقعي من حقيقتا فيلم خشت و آينه را فوقالعاده ميدانم، شايد يكي از دلايلي كه سازندهاش، آقاي گلستان هميشه خودش را بالا ميداند و بحق هم هست، ساخت همين فيلم باشد، خشت و آينه هنوز مدرن است، هنوز ميشود به آن رجوع كرد و ياد گرفت، چه از زاويه دوربين چه از زاويه فكري كه پشت فيلم قرار دارد و چه از نظر حضور كارگردان كه داناي كل است و چه از نظر بازيگري. فيلم خشت و آينه يك سكانس فوقالعاده دارد كه مرحوم جلال مقدم و پرويز فنيزاده - كه يادشان به خير باد- يك بازي تاريخي در سينماي ايران را ارائه ميدهند، در اين سكانس ابزار و اشيا به معني واقعي در قاب دوربين معنا پيدا ميكند و هيچ توقفي صورت نميگيرد. آقاي مقدم، خيارش را پوست ميكند و راجع به اينكه چرا يك بچه را سر راه ميگذارند فلسفهبافي ميكند.
جالب است كه شما با دلبستگي به اين نوع سينما، به نوعي ستاره فيلمهاي معناگراي دهه اخير شديد، مثل فيلم «خيلي دور، خيلي نزديك» كه به خاطر آن جايزه جشنواره فجر را هم برديد. اين عجيب نيست كه شما با دلمشغولي به آن نوع سينماي بهاصطلاح روشنفكري، در سينماي معناگراي كارگردانهايي چون رضا ميركريمي ستاره ميشويد؟
ببينيد تقسيمبندي سينما به فيلمهاي معناگرا، فلسفي و سياسي به نظرم درست نيست، فيلم، فيلم است! اجازه بدهيم كه مخاطب اين تقسيمبندي را انجام دهد و ما براي او نسخه نپيچيم، البته اين تقسيمبندي كلي هست كه بعضي فيلمها تجاري است، بعضي فيلمهايي است كه كالاي فرهنگي توليد ميكند، بگذاريد ما تعيين نكنيم. به سيال بودن و جاري بودن سينما ايمان بياوريم و اينكه مخاطب تعيين كند فيلم در چه ژانري گذاشته ميشود، كما اينكه مدتهاست راجع به سينماي معناگرا صحبت نميشود.
خب به نظر شما چرا مدتي است از سينماي معناگرا صحبت نميشود؟ چرا سينماي معناگرا افت كرده؟
باز شما حرف خودتان را ميزنيد! من نـــــميدانم. در واقع به خاطر اينكه ما ميخواهيم يك چيزي را مطرح و تقسيمبندي كنيم چرا؟ مسأله اين است كه ما چرا اسم واقعي را به كار نميبريم؟ مثلا معادل كمدي، طنز نيست، در دنياي نمايش ميگوييم كمدي، تراژدي، درام، ملودرام و... تقسيمبندي اصلي اين است، چون ما معادلش را نداريم، بهطـــور مثال به جاي ملودرام چه ميخواهيم بگوييم؟ طنز 90 شبي؟ طنز فقط در ادبيات است و ربطي به حوزه نمايش ندارد، كمدي هم انواع مختلف دارد؛ كمدي زهرخند، كمدي دلارته و... اين قضيه را ياد بگيريم كه استفاده بيجا نكنيم.
خب به نظر شما معادل نساختن يا دوري از بوميسازي براي مفاهيم هنري كلاسيك، نوعي غربگرايي افراطي نيست؟
چون ما وقتي از نمايش حرف ميزنيم، اين اصول خودش را دارد،اين رواج غرب نيست رواج اصول است، مثلا مفهوم طنز در ادبيات عبيد زاكاني است، نه در نمايش، بايد بدانيم كه ادبيات با نمايش دو مقوله جداست، مثلا تعزيه يك آيين است كه اجرا ميشود، چرا تكامل پيدا نكرده كه ما صاحب تئاتر شويم؟ چه چيزي را به تعزيه اضافه كرديم؟ تنها چيزي را كه ما از دنياي نمايش داريم همين تعزيه است.
به شما لقب بازيگر بدون اغراق ميدهند چطور اين شخصيت را در سينماي ايران پيدا كرديد؟
مسعود رايگان: چرا خيلي دور خيلي نزديك به دل مينشيند؟ به خاطر تمايل آن به قصه و قصهپردازي است. من ادبيات ضد قصه را دوست ندارم اصلا چرا اغراق؟ همه هنر بازيگري به بياغراق بودن و باورپذير بودن آن است، اين مسأله برميگردد به آموزههاي من از دنياي بازيگري، حالا من نميدانم تا چه اندازه در آن موفق هستم، ولي مهمترين دليلش به نظرم يكي مسأله تجربي ديداري- شنيداري و بعد مطالعات است كه چقدر ديديم، شنيديم و خوانديم، ديدن يك فيلم يك تجربه ديداري و شنيداري است و فراموش نكنيم كه در وهله اول يك سرگرمي است، چرا خيلي دور خيلي نزديك به دل مينشيند؟ به خاطر تمايل آن به قصه و قصهپردازي است من به شخصه ادبيات ضد قصه را دوست ندارم، زماني كه ما به مـــعماري كه درون شرق و غرب وجود دارد، نگاه مي کنيم، تفاوت نگاهها در ادبيات را هم متوجه ميشويم، شما ببينيد در شرق، خانههاي شرقي يا خانههاي ايراني، درها به درون باز ميشود و يك رازگونگي دارد كه بايد كشف كنيم، ولي در غرب برعكس اين قضيه است، ميتوان اينطور گفت كه شرقيها درونگرا رمزآلود و غربيها برونگرا هستند.
البته من يك فيلم ساده خوب صميمي و به دور از اداهاي روشنفكرانه دارم كه قبل از فيلم «خيلي دور خيلي نزديك» بازي كردم به نام خاموشي دريا، البته منظورم اين نيست كه فيلم «خيلي دور خيلي نزديك» ادا دارد، آن هم ادا ندارد، خيليها فكر ميكردند كه خاموشي دريا زندگي شخصي من است در صورتي كه اينطور نبود و تنها وجه شباهت من با سياوش قصه در غربت او بود.
خوب شما خودتان را بيشتر شرقي ميدانيد يا غربي؟
(ميخندد) يعني چه؟
با توجه به همين توصيفاتي كه گفتيد پرسيدم.
خيلي فرق ميكند، بنده هر چقدر هم كه در خارج از كشور زندگي كرده باشم كه يك چيزي حدود 22 سال هم بوده به هر حال علقههاي عاطفي من، ريشههاي من در اينجاست و اصلا نميشود توضيح داد.
اما شخصيت هنري شما به آن سمت گرايش پيدا كرده.
آموزههاي من آموزههايي است كه در غرب ياد گرفتم، شايد اگراين شرايط نبود من با خيلي از مباني سينماي بازيگري و تئاتر كه الان آشنا هستم به اينها نميرسيدم و آشنا نميشدم.
شما مدتها سوئد بوديد و قبل از بازگشت به ايران آنجا بازيگر بوديد، تفاوت بازيگر ايراني با بازيگري در جامعهاي مثل سوئد چگونه است؟
آنجا مسئوليتها كاملا از هم تفكيك شده است، مسئوليتها هم مشخص است، در غرب اين نگاه كه كارگردان که « همه کاره » است، سالهاست از بين رفته است. در غرب تعبيري كه از بازيگري وجود دارد به اين معناست كه بازيگر خالق صحنه است وكارگردان فقط كمك و هدايت ميكند، بدون اينكه بازيگر متوجه شود، البته من بعد از بازگشتم به ايران، خوشبختانه و از خوشاقبالي با اكثر كارگردانهايي كه افتخار همكاري داشتم دقيقا چيزي بوده كه از آن متد الگو گرفته بودند، يعني وقتي آقاي مهرجويي ميبيند كه بازيگركار خود را انجام ميدهد، دخالت نميكند چون آن صحنه بايد توسط بازيگران خلق شود و كارگردان يك داناي كل است كه حالا نميخواهد چوب لاي چرخ اين بازيگر بگذارد و او را گمراه كند، اين باهوشي كارگردان را ميرساند، خانم رخشان بنياعتماد، آقاي ميركريمي و آقاي كيميايي همه اين الگو را دارند، در واقع كارگردان داراي دسته كليدي است كه كليدهاي مختلفي دارد و اين كليدها را به بازيگر ميدهد تا به كشف برسد.
مثال ميزنيد؟
يك صحنه از يك فيلم تلويزيوني بود كه به سفارش شبكه دو سوئد ساخته شد. در يك صحنه دو بازيگر روبهروي هم ايستادند وآقاي براگمن ميرود زير گوش يكي از اينها فقط ميگويد كه اگر يك حركت اضافي بكني نفر مقابل تو را ميكشد، كل كارگرداني و هدايت بازيگر اين است!
چرا بيشتر تئاتريها آرزويشان اين است كه آقاي تقوايي به آنها پيشنهاد كار دهد؟ هم از زبان شما خواندم هم افراد ديگر، آقاي بهزاد فراهاني هم اين حرف را زدند.
(ميخندد) جزو آرزوهاي ماست، به خاطر اينكه كارگردان بينظيري است و قبل از اينكه وارد دنياي سينما و نمايش باشد رماننويس و قصهنويس خوبي است و ذهن وسيعي دارد، بازيگرها دنبال اين نوع كارگردانها هستند.
آقاي رايگان! شما و همسرتان، خانم رويا تيموريان يك زوج هنري هستيد و زندگي خصوصي هنرمندان هم يكي از موضوعات جذاب براي مردم است. شما به عنوان بازيگري صاحب سبك، چگونه اين فضا را مديريت ميكنيد؛ به اين معنا كه هم با هواداران و ابراز احساسات مردم روبهرو هستيد و ارتباط داريد و هم اينكه حريم شخصي خود را حفظ ميكنيد. جمع اين دو چطور است؟ آيا به زندگي خصوصيتان آسيبي وارد نميشود؟
داستان زندگي خصوصي ما يك طرف قرار دارد و زندگي كاري يك چيز ديگر است، مردم مهربان هستند و ما را شرمنده محبت خودشان ميكنند.
شايد هم مهربانيهاي بيش از حد؟
فرض كنيد ما براي خريد به نانوايي و ترهبار ميرويم و پيش ميآيد كه سوال جالبي از ما ميپرسند؛ مثلا شما مگر نان هم ميخريد؟ ميگويم خب ما هم مثل شما هستيم چه فرقي ميكند؟ ما نان، سبزي، سيبزميني، پياز هم ميخريم احتمالا عصبي و ناراحت هم ميشويم و سوار اتوبوس و تاكسي هم ميشويم، قصه بر سر اين است كه ارتباط ما يك ارتباط نزديك و دوجانبه با مردم است.ما طبعا بدون حضور مردم هيچ كاره هستيم. وقتي مخاطبي نباشد كارهاي ما را تماشا كند، کار ما چه فايدهاي دارد؟ در دهه 80 ميلادي كه موجي از فيلمهاي ويدئويي خشونت بار سرازير شد مخاطب تئاتر كم شد، بزرگان تئاتر سوئد گفتند ما كركرههاي تئاتر را پايين ميكشيم و هر زمان كه مخاطب خواست دوباره روي سن ميرويم. حقيقت اين است كه اينها لازم و ملزوم يكديگر ند.
بدترين موقعيتي كه در آن با ابراز احساسات مردمي مواجه ميشويد، چه زماني است؟
در جريان فيلمبرداري، برخي مردم از روي علاقه ميآيند يا عكس مياندازند يا سوالاتي دارند كه چطور وارد عرصه سينما شوند و... حالا اينها همه در شرايطي است كه دوربين جلوي من هست و من بايد به يك سوي ديگر فكر كنم و خودم را براي نقشم آماده كنم. خب اين قبيل مسائل معادلات فيلمبرداري را بر هم ميزند وگرنه در حالت آزاد مشكلي پيش نميآيد.
مردم بيشتر كدام نقش شما را به ياد ميآورند؟
خيلي از نقشها، مثلا در خيلي دور خيلي نزديك، سقوط يك فرشته، مدار صفر درجه يا فيلم خون بازي.
بيشتر با كدام نقش شما را ميشناسند؟
برد تلويزيوني خيلي زياد است، اما اكران سينما محدود است، به همين دليل بيشتر مرا با كارهاي تلويزيونيام ميشناسند.
از اين ابراز محبتهاي عجيب مردمي، چيزي خاطرتان است؟
اميدوارم چيزي را كه ميخواهم بگويم، آن دوست و همشهري عزيز هم بخواند، چون اين يك قدرداني ويژه از اوست؛ شهروند عادي كه آبميوهفروشي داشت. يك روز ميخواستم سر يك پروژه بروم، ماشينم پنچر شد خلاصه ماشين را از زير گذر بالا آورديم. من يك گوشه ايستاده بودم و فكر ميكردم، يكدفعه اين آقا مچم را گرفت گفت شما بيا! مرا برد داخل آبميوه فروشي و با يك معجون عجيب غريب پذيرايي كرد، سوال كرد كجا داشتي ميرفتي؟ گفتم داشتم ميرفتم سرصحنه فيلمبرداري، باز پرسيد چند نفر سر صحنه هستيد؟ گفتم حدود 30 تا 40 نفر، به شاگردش گفت دو تا 20 ليتري بزن ممد! يادش بخير اسمش خاطرم نيست اما روز خاطرهانگيزي بود و به همه اعضاي پروژه آبميوه و معجون داد. مردم ايران شديدا عاطفي هستند، به بازيگران احترام ميگذارند و حاضرند با يك هديهاي محبت خود را نشان دهند و اين قابل قدرداني است.
آقاي رايگان ميشود گفت كه مردم ما هنوز بازيگران را در نقشهايي كه بازي ميكنند ميبينند و نميتوانند بين شخصيت خود آنها و نقشها تفكيك قائل شوند؟
در گذشته اين موضوع بيشتر بود. مردم فكر ميكردند مثلا آقاي ملك مطيعي واقعا همان است كه در فيلمهايش بازي ميكند، در صورتي كه آقاي ملك مطيعي بازيگري تئاتري بودند و حتي كارگرداني هم ميكردند. قبل از انقلاب، مردم بيشتر اينطور فكر ميكردند، اما بعدها با رشد رسانهها و فضاي ارتباطي اين تفكر كمرنگ شد. البته اين مسأله به دليل همذاتپنداري آدمها با شخصيتهاست كه باعث برقراري ارتباط عاطفي ميشود.
در كشورهاي غربي اين حالت چطور است؟ مردم چطور با بازيگران معروف برخورد ميكنند؟
براي مثال يك بار من و همسرم در خيابانهاي استكهلم قدم ميزديم، يك آقايي كه بازيگر مطرح در هاليوود است، داشت رد ميشد. اتفاقا برف شديدي هم ميآمد و يك فضاي عجيب و غريبي بود. من به خانمم گفتم اين فلاني است و او از من سوال كرد كه پس چرا مردم سراغش نميروند؟ به همسرم گفتم او حتي اگر در يك كافهاي هم نشسته باشد كاري به او ندارند و مزاحمتي ايجاد نميشود، نهايت برخورد در خيابان با يك بازيگر يك لبخند و كلاه از سر برداشتن است. چارچوبهاي ما با آنها فرق ميكند، ما علاقهمنديم كه در جمع زندگي كنيم، اما آنها دوست دارند در خود و انتزاع باشند.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com