به گزارش گروه خاکریز سایبری بولتن نیوز؛ نویسنده وبلاگ الله اکبر در آخرین مطلب خود آورد:
بعضی
از مناطق عملیاتی دوران دفاع مقدس دارای ویژگی های خاصی است به شکلی که
باعث طراوت وشادابی رزمندگان می شد و نوعی آرامش روحی به آنها می بخشید و
در شرایط هرکس به بیان ویژگیها و آداب و رسوم خود برای دیگر همرزمان می
پرداخت.
در بلوار ارتباطی شهرهای اندیمشک و دزفول، شهرکی بود که
در مجاورت آن جنگل بزرگی قرار داشت. لشکر ما در برگشت از فاو برای
سازماندهی مجدد و انفصال نیروهای خسته و گرفتن نیروهای جایگزین حدودا دو
هفتهای در این محل مستقر شد. خیلی خسته بودیم، ناراحت از عملیات انجام
نشده، به محل جدید رسیدیم، در میان جنگل سرد و پر از رطوبت و گل و لای، مثل
آوارهای زلزله زده، اثاثمان کولمان بود و دنبال پناهگاهی میگشتیم.
چارهای
نبود باید چادرها را علم میکردیم تا بی سرپناه نباشیم، سرد بود باران
قطرات شبنم جنگل خیسمان کرده بود گل چسبناک جنوب هم دست از سرما بر
نمیداشت.
طبق سازماندهی گردانی چادرها را برپا کردیم شهید فرحناک،
شهید شهرابی و شهید نظری همیشه در کارهای سخت پیشگام بودند و کارهای
سنگینتر را به جان میخریدند.
چند ساعتی گذشت تا چادرها بنا شد، پلاستیک عریضی روی سقف آنها کشیده و کف آن را کاه و ماسه ریختیم.
طبق معمول همیشه، مسئول چراغ و نفت و چایی هم شهید اسدی بود.
نزدیک
غروب، همهچیز آماده شده بود وارد چادر شدم هیچگاه این لبخند شهید
نازنین، سید مظلوم گروهانمان، (فرحناک) را فراموش نمیکنم که تنهایی کنار
چراغ والور، دو زانو نشسته بود و داشت شلوار یکی از بچهها را وصله میزد.
سلامش
کردم. او هم با همان خندهی زیبا و همیشگی، صورت نورانی و ابروان پرپشت و
محاسن بلندش نگاهم کرد و جواب سلامم را داد. این اعترافم مختص بعد از
شهادتش نیست؛ واقعا در طول شش، هفت ماه که با هم بودیم، صحبتها و
خندههایش روحم را نوازش و قلبم را تسکین میداد.
فقط با من
درد و دل میکرد من هم ناراحتیهایم را با او بازگو میکردم در غم و شادی
هم شریک بودیم امروز که بیست و چند سال از شهادتش میگذرد، تنها یاد او و
قولی که قبل از شهادتش به من داده، آرامم میکند.
آن روزی که او را در چادر دیدم، صورتش شبیه همان صورت و حالتی بود که لحظهی شهادتش دیدم، هیچگاه فراموش نخواهم کرد.
از
خستگی «نا» نداشتیم. نماز را در حسینیهی موقتی که بنا کرده بودیم به
جماعت خوانده و به چادرهایمان برگشتیم، شام، سیبزمینی آبپز و تخم مرغ
بود با چایی داغ. شهیداسدی که زحمت سفره و چیدمان آن را شهید شهرابی و شهید
فرحناک کشیده بودند.
دوازده نفر در چادرما بودند، پیر چادرمان،
حاجی عباس، پنجاه و پنج ساله بود و جوانترینمان هم شهید خوشنویس، هفده
ساله که شش ماه از من کوچکتر بود.(ای کاش شهادت را هم به ترتیب سن و سال
تقسیم میکردند!)
فردای آن روز بنا گذاشتیم با بچهها در جنگل
بگردیم. مساحت جنگل زیاد بود درختان بلند راه روشنایی را گرفته بودند و
هوای مرطوب و شرجی، خفه کننده بود یک لحظه در آن سرما از عرق در امان
نبودیم. بوی علفهای سبز و عطر پونه در جنگل پیچیده بود.
نسیم آرام
جنگلی، بوی برگ درختان اکالیپتوس و عطر ساقههای نخل خرما را مخلوط کرده و
به هم راه موسیقی آرام بخشی از خشخش برگها به گوش همهی ساکنان و
مهمانان چند روزه و منتظران شهادت میرساند.
هرکدام از بچهها
دربارهی زمان طفولیت و خاطرات بازی در علفهای محل زندگیشان صحبت
میکردند در همین گفت و گو، فکری به ذهنم ر سید. رو کردم به بچهها و گفتم:
اگر
موافق باشید یک مسابقهی غذایی مثل جشنواره برگزار کنیم تا این مدتی که
هستیم، ضمن آشنایی با فرهنگهای مختلف قومی و بومی، از ناراحتی عملیات
انجام نشده دربیاییم.
گفتم: هر کدام از ما در روستا یا شهرمان
سبزیها و علفهای گیاهی مخصوصی داریم که در فصل بهار و پاییز از آن
استفادهی خوراکی و غذایی میشود، ما هم چند گروه میشویم و هرگروه با
جمعآوری اطلاعات، یک نوع سبزی را انتخاب کرده و سپس همه را در یک سفره جمع
کرده و به برترین اثر پخته شده جایزه میدهیم. در نتیجه، هم با فرهنگ
قومی و هم دیگر آگاه شدهایم، هم غذایی متنوع میخوریم و هم بچهها
خستگیشان در میرود و ناراحتی گذشته را فراموش میکنند.
هیچ مخالفی
نداشتم. برگشتیم چادرو با بچهها مطرح کردیم، تقریبا همهی آنان که چیزی
در چنته داشتند موافقت کردند؛ قرار شد بعد از ظهر، سبزی و مواد اولیه تهیه و
فردا صبح پخته شوند.
منبا گروه خودم سبزی پنیرک را انتخاب کردیم که به زبان محلی خودمان «توله» گفته میشود و پخت آن بسیار ساده و خیلی خوشمزه است.
گفتم: پنیرک را به صورت اسفناج، خرد کرده و در آب میپزیم. سپس به صورت گلولههایی که شبیه کوفته تبریزی است در بشقاب میچینیم.
بعضی
پنیرک را با ماست و بعضی هم با خرما میل میکنند. از آنجا که خواص دارویی
مثل آهن و فسفر بسیار دارد، معده را تقویت کرده و در هضم غذا کمک میکند.
بعدازظهر
پرشور و شوقی داشتیم، هرکس به دنبال گیاهی میگشت تا از آن غذایی تهیه
کند. ولولهای در گردان افتاده بود و گروهانها به فکر برنده شدن بودند.
نشاط تازهای در دل بچهها ایجاد شد تا غروب همهی مواد اولیه تهیه شد و شب
بعد از نماز، زیر فانوس، آنها را پاک و سپس خرد کردیم.
درحین کار، هرکس لطیفهای میگفت. بچهها از ته دل میخندیدند. شب از نیمه گذشته بود که خوابیدیم.
برای
نماز شب بیدار شدم رفتم وضو بگیرم که دیدم شهید فرحناک، آبی که سر شب روی
چراغ گذاشته را با آب دبهی بیرون سرد و گرم کرده، در چند آفتابه ریخته و
بیرون از چادر گذاشته.
خدایا، تفاوت بندههایت ازکجا تا کجاست؟ من
کجا و این بندهی مخلصت کجا؟ بیدلیل نبود که بچهها به شوخی او را مادر
میگفتند او تمام صفات ایثارگری یک مادر را دارا بود.
بوی عطر پونه و
برگ اکالیپتوس که در یک کتری روی والور در حال جوشیدن بود، در چادر پیچیده
بود. از آن جایی که بچهها بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب مشغول تعقیبات
بودند، بعد از فراغت از نماز و تعقیبات، یکی، دو ساعت استراحت میکردند.
حوالی
ساعت ده بود که مسابقه شروع شد. بچهها در گروههای مشخص شده، مشغول شدند
هر دسته قابلمهای و آتشی تهیه کرده و در حال پخت و پز شده بود.
مخفیکاری
و حفظ و اسرارمان در مورد برنامهی جشنواره دوام نیاورد بچههای
گروهانهای دیگر هم آمده بودند تماشا سری به شرکت کنندگان در جشنواره زدم؛
چون یکی از داوران بودم یکی پوینه را خیس کرده و در چفیهای
پیچیده،میکوبید تا آب سبز آْن را بگیرد.
می گفت شربت پونه و دم
کرده آن خواص زیادی دارد، از جمله برای سرما خوردگی و زکام که آن روزها کم
نبود یکی قارچ تهیه کرده و در حال تزیین و برش آن برای پخت بود.
یکی چایی درست میکرد با طعم آوشین.
یکی تخم مرغ با گل بابونه وحشی میپخت و میگفت برای اعصاب خوب است و بسیار آرام بخش.
یکی پلوسبزی با سبزیهای معطر و محلی مثل جیکا ( شبیه برگ تره و مثل پیازچه تند است) پخته بود.
خلاصه،
غذاها حدود ساعت دوازده و نیم آماده شد بعد از نماز، سفره انداخته و
محصولات جشنواره را در آن چیدیم؛ انواع شر بتهای نعناع و پونه به رنگ سبز
عرق، مربای گل محمدی، شربت گل محمدی به رنگ قر مز پلو سبزی معطر، تخم مرغ و
بابونه، چای با طعم آویشن، ماست و پنیرک (توله یا اسفناج مصنوعی محصول ما
جنوبیها) با ماست محلی و خرما، قارچ سرخ کرده با سبزی معطر (شاید
خوشمزهترین و مقویترین غذای این سفره.)و ...
این جشنواره با شادی و
خوشحالی فراوان بچهها برگزار شد همه بر سر این سفرهی رنگین جمع بودند
حتی بچههای چادرهای اطراف و گروهانهای دیگر هم آمده و مهمان ما شده بودند
جایزهی این جشنواره که طعم خوش غذاها بود، نصیب مهمانانی شده بود که از
گروهانهای دیگر برکت سفره ما شده بودند.