طي
چند سال اخير ميان فيلمسازان نسل جوان، كارگردانهايي پا به عالم سينما
گذاشتهاند كه چندان با ادبيات بيگانه نيستند و علاقه و گرايش قابلتوجهي
به اقتباسهاي ادبي در سينما دارند، از آن جمله «بهرام توكلي»، كارگردان
جوان است كه با واپسين ساخته خود يكي از بهترين اقتباسهاي ادبي را در
سينماي ايران ثبت كرد. توكلي فارغالتحصيل رشته تئاتر از دانشگاه تهران و
فيلمنامهنويسي از دانشگاه تربيتمدرس است و پيداست كه آشنايي و تمايل
غريبي با تئاتر دارد. اين علاقهمندي بيش از هر چيز در دومين فيلمش «پرسه
در مه» متجلي است. او براي ساخت «اينجا بدون من» سراغ يكي از
شناختهشدهترين ادبيات نمايشي جهان رفته و آن را در بهترين شكل ممكن و
متناسب با روحيه و فرهنگ تماشاگر ايراني به فيلم تبديل كرده است. تماشاگري
كه پاي اين فيلم مينشيند، شايد يكي از همين چهار شخصيت فيلم نباشد يا حتي
نمونهاي از آنها را در جامعه يا ميان اطرافيان خود نديده باشد، ولي چنان
با آنها همذاتپنداري و باورشان ميكند كه گويي سالهاست آنها را ميشناسد و
بارها با چنين افرادي ملاقات داشته است.
جالب آنكه تلخي بياندازه
داستان و نگاه اجتماعي فيلمساز زمانه و زندگي آدمهاي فيلم، به شدت با فضا
و مناسبات امروز جامعه ما همخواني دارد و ميتوان آن را به يكي از همين
شهرونداني كه هر روز ميبينيم يا از كنارشان ميگذريم، نسبت داد. گرچه
منظور از تشابه نسبي با اغلب افراد جامعه، فقر مالي و ضعفهاي فيزيكي مردم
نيست، آنچه شخصيتهاي اين خانواده و بعدتر عضو جديدشان را براي تماشاگر
ملموس و باورپذير ميكند، تلاش مذبوحانه آنها براي اندكي بهتر زيستن و
ناكامي در رسيدن به خواستههاي ناچيزشان است. جز بخش اندكي از طبقه اجتماعي
كه به هر دليل در ميان قشر مرفه و اغنيا جا ميگيرند، بيشك باقي مردم
اسير روزمرگيهاي مدام خويش براي تأمين نان روزانه و گذران عمر هستند.
گرچه همه در پس ذهن، رؤياي خلاصي از اين وضعيت بغرنج اجتماعي و اقتصادي را
داريم. از اين منظر، «اينجا بدون من» تصوير بيكم و كاستي از مردم شهر
ماست.
در طول فيلم هيچ مكان و زمان و شخصيتي را نمييابيد كه
غيرحقيقي و به اصطلاح سينمايي باشد. فيلم با رئاليسم بيش از حد خود تماشاگر
را به دنيايي آشنا پرتاب ميكند تا ما در درد جانكاه نداري و بيكسي
آدمهاي داستان شريك شويم. تماشاگر نميتواند اين فيلم را ببيند و لذت نبرد
اما لذت او بيشك از رنجي است كه ميبرد. تماشاگر ميداند زيستن در اين
شرايط چه ناگوار و زجرآور است. او نيز دوست دارد اين آدمها به رؤياهايي كه
در سر دارند برسند، ولي از سوي ديگر دلش نميخواهد اين فيلم هرگز به پايان
برسد، چراكه او نيز دارد از بازيها و ديالوگهايي تا اين حد حقيقي كيف
ميكند. لحن درست و منطقي بازيگران در اداي ديالوگها نيز به اين باور ذهني
بيننده دامن زده است. به خاطر بياوريد جايي كه اعضاي خانواده تقوي را براي
نخستينبار دور ميز شام ميبينيم. از لحظه ورود مادر (فاطمه معتمدآريا) به
اتاق پذيرايي و آوردن آبپرتقال براي «يلدا» (نگار جواهريان) تا پايان شام
و قانون سكوت مادر كه خودش پيش از همه آن را ميشكند، ديالوگها به درستي
معرف نوع روابط اعضاي اين خانواده و حاوي اطلاعاتي درباره علاقهمنديها و
گذشته هر كدام از آنهاست. از ميان همين ديالوگهاي كوتاه، ميفهميم كه پدر
خانواده فوت كرده كه احسان (صابر ابر) به سينما علاقهمند است كه يلدا-
گويا- در كلاسهاي آموزش گل چيني شركت ميكند و برخلاف انتظار مادرش
خواستگار ندارد كه مادر اهل سنندج است و پيش از شوهر مرحومش، خواستگاران
بسياري داشته و بارها ماجراي خواستگارانش را براي بچهها گفته، آنقدر كه
آنها ديگر اين حكايتها را از بر شدهاند. علاوه بر اين توزيع اطلاعات كه
در ساير صحنههاي فيلم نيز به همين خوبي ارائه شدهاند، از بعد رؤياپردازي
شخصيتها، بيشترين بخشهاي فيلم را ميتوان در وهم و رؤيا گنجاند. كارگردان
«اينجا بدون من» از همان نماي آغازين فيلم، اين قرارداد را با تماشاگر
ميگذارد كه قرار است شما را به تماشاي يك رؤيا دعوت كنم و از اين پس هرچه
ميبينيد، گرچه با حقيقت تشابه دارد، ولي در واقع تصوير يك رؤياست. يكجور
كپي برابر اصل دروغين. نوعي دلخوشكنك عامهپسند، زيرا اگر اين همه بلا و
مصيبت رؤيا نباشد، چه كسي را طاقت تابآوردن است؟شايد- شايد كه نه، حتماً-
اين رؤياي بيپايان و جانكاه، همان داستاني باشد كه احسان نويسنده آن است.
در نخستين ديالوگهاي فيلم، احسان را نشسته در اتوبوس بين شهري ميبينيم و
از زبان او ميشنويم: «از وقتي سوار اين اتوبوس شدم، فراموش كردم كجام.
مطمئنم الان كه دارم اينارو مينويسم، توي اون اتوبوس نيستم.»
در
حالي كه تماشاگر، احسان را نشسته در اتوبوس ميبيند، احسان به او اطمينان
ميدهد الان او در اتوبوس نيست. پس اگر او در اتوبوس نيست، كسي كه در
اتوبوس نشسته و پي هواي تازه ميگردد، كيست؟ آيا او هم شخصيتي خيالي و
رؤياگون است؟بنابراين هر آنچه از همين لحظه نخست ميبينيم، ميتواند رؤياي
ساختگي احسان يا ماجراي داستاني باشد كه مينويسد. چه اينكه در ميانههاي
فيلم متوجه ميشويم او دستي به قلم دارد و سوداي نويسندهشدن را در سر
ميپروراند. اين رؤياپردازي در فيلم، تنها به همينجا ختم نميشود.
رؤياها
يكي پس از ديگري سر ميرسند تا جايي كه ميبينيم آدمها هر كدام رؤيايي در
سر دارند و براي تحقق رؤياي خود به سختي ميكوشند، گيرم كمتر به دست
ميآورند. رؤياي يلدا، ازدواج با رضاست، گرچه تماشاگر ميتواند حدس بزند
خواسته يلدا، رؤياي شخص او نيست. يلدا در جهت اين رؤيا تلاش ميكند تا فقط
مادرش را خوشحال و راضي كند، مگر نه اينكه وقتي مادر، از خرافات عزيزجون
ميگويد كه «اگر ميان خواب و بيداري چيزي از خدا بخواهيد، به شما ميدهد»،
يلدا فوري پاسخ ميدهد: «من هيچچي نميخوام مامان»؟ يلدا از جهان به اين
بيدر و پيكري، تنها دلش به باغ وحش شيشهاي و حيواناتش خوش است. او حتي
نميتواند چهار كلمه درباره گلهاي دستسازش در برابر ۱۰ نفر آدم سخنراني
كند. پس ترجيح ميدهد هفتهاي سه روز، روزي دو ساعت در خيابانها پيادهروي
كند تا دل مادرش نشكند، ولو با پاي شل و عصاي زير بغل. احسان نيز رؤياهاي
خود را دارد. او ميداند در نوشتن مستعد است و ميخواهد هرچه زودتر خود را
از شغل بيربطي كه اسيرش شده، خلاص كند و خود را به آنسوي آبها برساند،
بلكه بتواند قصهها و فيلمنامههايش را بنويسد.
او رؤياي خود را در
نويسندگي و مهاجرت ميجويد. بامزه آنجاست كه بخش عمدهاي از رؤياهاي
احسان، از رؤياهاي ديگران ميآيند. او هرگاه دلگير يا خسته و كلافه ميشود،
سر از سالن سينما درميآورد و پاي فيلمهايي مينشيند كه خود رؤياهاي
نويسندگان ديگرند. در واقع احسان، رؤيا را در رؤيا ميجويد. شايد از اينرو
است كه هرگز به آن دست نمييابد، چون پناهگاه او از جنس رؤياست؛ يك دنياي
مسخره و خيالي. در دو صحنه از «اينجا بدون من»، مسخرگي رؤياي سينما براي
اطرافيان احسان و حتي خودش، به وضوح ديده ميشود. يك بار وقتي ميان مادر و
احسان مشاجرهاي پيش ميآيد و احسان عزم سينما دارد، ولي مادر او را به
دروغگويي متهم ميكند، احسان ناگهان در جلد شخصيتي سينمايي ميرود و
داستاني سر هم ميكند و تحويل مادر ميدهد كه: «آره، دارم دروغ ميگم. دارم
ميرم شيرهكشخونه. معتاد شدم، ميخوام برم جرم و جنايت كنم. مگه نميدوني
مامان؟ من لاي مجلهفيلمام يه مسلسل قايم ميكردم، باهاش آدم ميكشتم تا
صبح، بعد دم صبح دوباره برميگشتم شيرهكشخونه. بعد براي اينكه كسي
نشناسدم، سيبيلمصنوعي ميذاشتم. ا... مامان، سيبيلمصنوعي من كوش؟حالا
ديدي؟ فهميدي چرا شبا هذيون ميگم؟براي اينكه يه گروه مافيايي افتادن
دنبالم، ميخوان خونهمونرو با ديناميت بفرستن هوا. عوضش وقتي مرديم، براي
اينكه حوصلهمون سر نره، از بيست تا خواستگارت بگو. هر كدومشون واسه
زناشون چقدر ارث گذاشتن توي اون دهاتهاي كردستان.»
و رؤياي مادر
چيست؟ رؤياهاي او از همه بيشتر است و رؤياي ديگران در واقع به تحقق رؤياهاي
او وابستهاند. مادر در رؤياهاي خود به دنبال تعويض كاناپه است تا آبروشان
پيش خواستگاري كه هنوز پيدا نشده، نرود. او دوست دارد جواني با وضعيت
متوسط و ديپلم فني به خواستگاري يلدا بيايد و فرزندانش خوشبخت باشند. مادر
چنان در رؤياهاي خود غرق است كه نزديكترين حقايق را نميبيند. وقتي يك بار
يلدا و بار ديگر احسان به موضوع شلبودن يلدا اشاره ميكنند كه با اين پا،
كسي به خواستگاري او نميآيد، مادر از كوره درميرود كه حق ندارند به اين
نكته اشاره كنند و شلبودن يلدا اهميتي ندارد. او از حقايقي كه ممكن است
يقه پسرش را بگيرد، ميترسد. از اينرو مدام روي سيگاريبودن خواستگار يلدا
و معتادشدن احسان تأكيد و حساسيت دارد. نويسنده و كارگردان «اينجا بدون
من» ميداند تسكينبخش اين همه درد و تلخي زندگي، ميتواند دو چيز
باشد؛مرگ و رؤيا و او هر دو امكان را در فيلم خود مهيا ميكند و انتخاب
نهايي را بر عهده تماشاگر ميگذارد. ديالوگ شاهكار احسان خطاب به مادرش در
يكي از تلخترين سكانسهاي فيلم، تأكيد و تصديقي بر همين موضوع است:
«ميدوني از اين همه بدبختي چهجوري خلاص ميشيم مامان؟يه شب يه شام
درستحسابي بپزي بخوريم، بعد سر فرصت همه درزهاي در و پنجرههارو ببنديم،
يكي اون شير گاز رو باز كنه، بريم بخوابيم. صبحنشده همه دردسرهامون
پريده». از اين صحنه به بعد است كه وسوسه مرگ، اين رؤياي شيرين، در فكر
مادر نيز جان ميگيرد، چه اينكه او هم شبي ديگر كه طاقتش طاق شده، از احسان
ميپرسد:«اون روز كه گفتي درز همه پنجرههارو ببنديم، بعد شير گاز رو باز
كنيم، جدي گفتي؟»
اما بهرام توكلي به تماشاگر رحم نميكند، چراكه
او هنوز معناي حقيقي درد را نچشيده، بنابراين بيدرنگ پس از اين ديالوگ،
انگار آن ايده وسوسهبرانگيز، رنگ حقيقت به خود ميگيرد و بالاخره يك نفر
شير گاز را باز ميكند. در صحنه بعدي ميبينيم هر سه نفر در خواب سنگيني كه
به مرگ بيشتر ميماند، فرو رفتهاند. تصميم با شماست كه انتخاب كنيد
شخصيتها در خواب مردهاند يا اين فقط يك خواب ساده است. با اينحال، آنچه
به يقين نزديكتر است، رؤياگونگي رويدادها پس از اين بيداري است. ناگهان تا
پايان فيلم، همه چيز ناخودآگاه روبهراه و مرتب ميشود. خوشبختي از راه
ميرسد. مادر در كارخانهاي كه كار ميكرد، بازنشسته ميشود، حال وخيم يلدا
بهبود پيدا ميكند، سر و كله رضا دوباره پيدا ميشود و زندگي، رنگ پرشور و
نشاطي به خود ميگيرد. بهتر است باور كنيم تمام اينها رؤياست، چون دير يا
زود با صحنه غريبي مواجه ميشويم كه جز رؤيا هيچ نميتواند باشد. صحنه
پاياني فيلم، پاسخ تمام معماهاي تماشاگر از تصويري است كه به عنوان فيلم
روي پرده ديده است. احسان در سالن سينما نشسته، فيلمي كه او و ساير
تماشاگران در سالن ميديده، تمام ميشود اما او همچنان بر صندلياش باقي
ميماند، چراكه حالا ميخواهد فيلم دلخواه خودش را ببيند، يعني تمام
رؤياهايي كه در سر داشت و انگار به عنوان فيلمنامهاي نوشته و ساخته است.
ديالوگهاي اين سكانس با نماهايي كه ميبينيم، كاملا همخواني دارند، ضمن
اينكه در تصاوير بعدي همه چيز حالتي رؤيايي و حتي فراتر از آن دارد. به
نوعي انگار زندگي آن آدمها وارد دنيايي سوررئال ميشود. هر چهار نفر در
خانهاي زيبا و بزرگ با حياطي سرسبز، انگار كه در بهشت باشند، شادمان و
خرسندند. يلدا حالا ديگر جاي حيوانات شيشهاي، ليوانهاي روي ميز ناهارخوري
را خشك ميكند، يلدا بچهدار شده، راهرفتن او نيز نسبت به پيش، بهبود
يافته. حتي آدمها ديگر آن چهرههاي نزار و گرفته را ندارند. صورتها
گلانداخته و شاداب است. پوشش شخصيتها زيباتر شده و در كل همه چيز مرتب
است. گرچه نبايد به اين تصاوير چندان اميدوار بود. چنانكه احسان نيز آنها
را باور ندارد و در ديالوگ انتهايي فيلم، زندگي را به فيلمي سينمايي تشبيه
ميكند كه ميتوان واقعيتهاي آن را در قالب رؤيا بازسازي كرد: «كسايي كه
پشت هم يه فيلمرو دو بار تماشا ميكنن، به نظر آدماي عجيبي ميان اما اين
احساسيه كه نميشه به همه توضيحش داد. وقتي هنوز شخصيتهاي يه فيلم تو ذهنت
زندهن و دارن نفس ميكشن، ميتوني رو پرده به چشماشون خيره بشي. ميتوني
باهاشون حرف بزني. ميتوني سرنوشتشونرو تغيير بدي. اينطوري ميتوني
واقعيترو به شكل خواب و رؤيا بازسازي كني. ميتوني توي صندلي سينما فرو
بري. لحظهاي كه چراغها خاموش ميشن، معجزه اتفاق ميفته. درست تو لحظهاي
كه حس ميكني هيچ راهي براي فرار باقي نمونده. مهم فقط اينه كه با همه
توانت بتوني ادامه بدي. همه چيز از همينجا شروع ميشه.»
به ياد
بياوريد كه پيشتر او را دو بار در سالن سينما ديده بوديم و هر بار، او
همان فيلم قبلي را تماشا ميكرد. حالا احسان براي خلاصي از آن زندگي
نكبتبار، تصميم ميگيرد واقعيت را دستكاري و به رؤيايي شيرين تبديل كند.
چه اهميتي دارد كه اين رؤيا در عالم مرگ باشد يا روي پرده نقرهاي
سينما؟هرچند كه او در رؤياي سينمايياش نيز اندوه عميقي به همراه دارد.
احسان در لحظه خوشي پاياني، ابتدا لبخند بر لب دارد، ولي به تدريج لبخندش
رنگ ميبازد و چهرهاي نگران به خود ميگيرد. به نظر ميرسد او به عنوان
خالق اين دنياي رؤيايي، نگران بيداري رؤياها يا پايان فيلم است.