گروه فرهنگ و هنر - مهدی جعفری: در اولین بخش از برنامهی «یاد بعضی نفرات» که به بررسی چهرههای تأثیرگذار موسیقی در قرنِ گذشته اختصاص دارد، «شمس لنگرودی» (شاعر و پژوهشگر برجستهی ادبیات ایران) از «درویش خان» میگوید. موسیقیدانی بزرگ که مهمترین آهنگسازِ دوران قاجار شد و مبدعِ پیشدرآمد. تار ششم را به سهتار اضافه کرد و ردیفِ آقا حسینقلی را خلاصه و خالقِ قطعاتی چون ز من نگارم، بهار دلکش، صبحدم ز مشرق طلوعی در جهان کن و بسیاری قطعاتِ دیگر که در موسیقی ایران برای همیشه ماندگارند.
به گزارش بولتن نیوز، حالا اگر گذرتان از تجریش به دربند افتاد و در نیمهی راه سری به مقبرهی ظهیرالدوله زدید، قبری کوچک میبیند که شاخههای انبوهِ نسترن برآن سایه افکنده است. اگر شاخهها را کنار بزنید این اشعار را روی سنگ مزار او میخوانید: «درویش اگر از این جهان رفت مشنو که فقیر و ناتوان رفت/ درویش هنر ور زمان بود استاد هنر ور زمان رفت.»
حاجی بشیر طالقانی، حجرهی کوچکی داشت در گوشهای از بازار که جایگاه تـذهیبکاران، قـلمدانسازان و سازندگان ادوات موسیقی بود و سهتار را شیرین مینواخت؛ برای همین «غلامحسین» که ده ساله شد، او را سپرد به دستهی موزیک دارالفنون و پسرِ دردانهاش اول شد طبلنواز و بعدتر شیپور دادند دستش و نت را هم همانجا یاد گرفت.
«حاجی بشیر» عادت داشت رفقایش را «درویش» صدا کند و غلامحسین را نیز به همین نام خواند و این اسم ماند روی مردی که مهمترین و نخستین آهنگسازِ دوران قاجار شد و مبدع پیشدرآمد. تار ششم را به سهتار اضافه کرد و ردیف آقا حسینقلی را خلاصه؛ از همهی اینها گذشته هنوز بعد از یک قرن خاطرهی آن مضرابهای ریز و پنجهی لطیف و نوای گرمِ سازش مانده بر تارکِ موسیقی این سرزمین. بیخود نیست که «ایرج میرزا جلال الممالک» برایش سرود: «تار دهم در کفِ درویش خان/ تا بدمد بر بدن مرده جان.»
به خاطر همین استعداد و مهارت بود که «درویش» شد «درویش خان» موسیقی ایران؛ اما در تمامِ آن زندگی کوتاهِ پنجاه و چهارساله، حرمتِ نامی که پدر صدایش میکرد را نگاه داشت. نه به لقبِ «تارچی» ناصرالدینشاه دلخوش کرد و نه ماندن زیرِ درگاه «شعاعالسلطنه» را تاب آورد. فقط ساخت و نواخت و عجب نواهایی، یکی از یکی خوشتر: ز من نگارم، بهار دلکش، صبحدم ز مشرق طلوعی در جهان کن. با همینها زندگی همسرش و تنها دخترش «قمر» را اداره کرد. گاهی هم کلاس میگذاشت و به شاگردانی که «پیرجان» صدایشان میکرد، مشقِ موسیقی میداد.
زندگی خودش کم و زیاد داشت و با اینحال در گراند هتل کنسرتِ عامالمنفعه میگذاشت تا سودش یک روز برسد به حادثهدیدگان حریق بازار و یک روزِ دیگر به غارتشدگانِ ارومیه. «عارف» میگفت: «هنرش را برای گذران معاش خفیف و خوار نکرد» اما آن سالهای آخر، زندگی آنقدری بر او سخت گرفت که به دلیل تنگدستی ناچار خانهی مسكونیاش را فروخت و مدتی بعد در آن روزِ آذرِ نحس که با درشکه به خانهاش میرفت، با اتومبیل تصادف کرد و در اثر ضربه مغزی درگذشت تا اولین قربانی تصادف در ایران باشد.
حالا اگر رهگذری از تجریش به دربند برود و در نیمهی راه سری به مقبرهی ظهیرالدوله بزند، قبری کوچک میبیند که شاخههای انبوهِ نسترن برآن سایه افکنده است. اگر شاخهها را کنار بزند این اشعار را روی سنگ مزار او میخواند: «درویش اگر از این جهان رفت مشنو که فقیر و ناتوان رفت/ درویش هنر ور زمان بود استاد هنر ور زمان رفت.»
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com