آورده اند که در بنی اسرائیل قاضی بود و زنی خوبروی داشت. وقتی از اوقات قصد زیارت بیت المقدس کرد برادر خود را در قضاوت جانشین خود نموده زن خود را باو بسپرد و چون قاضی برفت برادر قاضی بسوی آن زن بیامد و او را بکام گرفتن دعوت کرد. زن قاضی از عفت و عصمتی که داشت دعوت او را اجابت نکرد.
برادر قاضی ازو نومید شد ولی هراس داشت که چون برادرش باز گردد زن برادر ماجرا بدو باز گوید. در حال گواهان دروغ گو بخواست تا بزنا کردن او گواهی دادند و ملک شهر بسنگسار کردن او امر فرمود. آنگاه از برای آن زن مکانی بکندند و آن زن را در آنمکان بنشاندند و چندان سنگ بر او اندختند که سنگ او را بپوشید. پس او را د رهمان مکان بگذاشتند تا این که شب درآمد. آن زن از آنچه باو رسیده بود مینالید. مردی از آنجا میگذشت. چون ناله او شنید بسوی او رفته او را از زیر سنگها بدرآورد و بنزد زن خویش برد و زنرا بمعالجت او امر کرد. آنزن معالجت کرد تا اینکه تندرست شد و آنزن را پسری بود که زن قاضی او را تربیت میکرد.
عیاری زن را بدید و به طمع افتاد. کس پیش او فرستاد او را بخویشتن دعوت کرده او امتناع نمود. آن عیار بقصد کشتن او شب نزد او درآمد و او خفته بود. کارد بسوی او برد اتفاقاً کودک پیش آمد. سر کودک ببرید.
چون عیار دانست که کودک را کشت بهراس اندر شد و از خانه بیرون آمد. چون بامداد شد کودک را در خوابگاه کشته یافتند مادر کودک به زن قاضی گفت: پسر مرا تو کشته ای. پس او را سخت بزد و خواست که او را بکشد. شوهرش در رسید. زن قاضی را از دست زن خود خلاص کرد.
زن قاضی از آن خانه بدر آمد و بگریخت و ندانست که بکدام سوی رود. با خود درمی چند داشت. بدهی بگذشت که مردم جمع آمده بودند و مردی را دار آویخته بودند ولی آنمرد حیات داشت. زن گفت: اینمرد چه گناه کرده است؟ ایشان گفتند: ازو گناهی سر زده که کفاره او با کشتن است یا فلان قدر درم تصدق کردن. زن گفت: این درمها بگیرید او را رها کنید.
پس آنمرد را رها کردند. آنمرد در دست او توبه و نذر کرد که تا هنگام مرگ خدمت او را بجا آورد. پس آنمرد صومعه ای ساخت، زن را در آن صومعه جای داد و آنزن در عبادت می کوشید. اگر بیماری بنزد او می آوردند بآن بیمار دعا میکرد، در حال آن بیمار شفا مییافت.
چون زن قاضی در صومعه عبادت شد و زن و مرد را محل امید گشت از قضای الهی، برادر شوهرش را آفتی رسید و آنزنی که او را زده بود برص گرفته و آن عیار را نیز بیماری فرو گرفت که طاقت برخاستنش نبود.
قاضی با برادرش گفت: ای برادر چرا قصد آن زن صالحه نمی کنی که خدایتعالی ترا از برکت او شفا دهد. گفت: ای برادر مرا بسوی او ببر. شوهر آنزنی که او را برص گرفته بود اینواقعه بشنید. زن خود را بسوی صومعه برد و پیوندان مرد عیار نیز آنخبر بشنیدند و عیار را بسوی صومعه بردند. همه ایشان بدر صومعه جمع آمدند و بانتظار خادم نشسته بودند که خادم بیامد. ایشان دستوری خواسته به صومعه درآمدند.
آنزن صالحه نقاب انداخته در پشت پرده بنشست. شوهر خود را با برادر شوهر و آنمرد عیار را با آنزن دید که بر در نشسته اند. ایشانرا بشناخت و بایشان گفت: شما از بیماری خلاص نخواهید شد مگر اینکه به گناهان خویش اعتراف کنید از آن که چون بنده بگناه خود اعتراف کند خدایتعالی باو رحمت آورد. پس قاضی با برادر گفت: بسوی خدا باز گرد و در معصیبت خود اصرار مکن تا تو را سودمند افتد که از بیماری خلاص شوی.
برادر قاضی گفت: اکنون راست گویم. من با زن تو چنین و چنان کردم و مرا گناه همین است.
پس از آن زن مبروص گفت که در نزد من زنی بود و او را برنا نسبت دادم و او را به عمد بیازردم گناه من همین است.
آنمرد عیار گفت: من زنیرا بخود دعوت کردم و او امتناع کرد رفتم که او را بکشم کودکی را که در کنار او بود بکشتم. گناه من همین است.
زن قاضی گفت: چنانچه ذلت معصیت بنمودی عزت طاعت نیز بدیشان بنمای. پس خدای تعالی در حال ایشان را شفا داد قاضی بدقت بر آن زن نظاره میکرد. زن از سبب نظاره کردن او بپرسید. قاضی گفت: من زنی داشتم اگر او نمرده بود میگفتم تو همانی.
زن خویشتن را باو بشناسانید و زن و شوهر شکر خدا بجا آوردند. آنگاه قاضی برادر آنمرد عیار و زن مبروص از زن قاضی معذرت خواستند و تمنای بخشایش کردند. زن قاضی از همه ایشان در گذشت.
هزار و یکشب
*******************************************
روایتی دیگر از داستان پس از سنگسار :
زمانى که
گمان کردند کارش تمام شده و به اتفاق قاضى به خانه هایشان برگشتند. اما زن
که هنوز رمقى داشت و نیم جان بود، چون شب شد از گودال بیرون آمد. ناى راه
رفتن نداشت به روى زمین افتاد و به حالت سینه سر خود را مى کشید تا به خانه
اى در وسط بیابان رسید. بر در آن خانه خوابید تا صبح شد، مرد صاحبخانه در
را باز کرد آن زن را دید، از جریان آمدنش به آنجا سؤ ال کرد، زن سر گذشت
خود را براى او تعریف کرد، مرد صاحب خانه بر او رحم کرد و او را به خانه
خود برد.
آن مرد پسر کوچکى داشت که غیر از آن ، فرزند دیگرى نداشت . او
زن را مداوا کرد تا زخم و جراحتهاى بدن او بهبود یافت و تربیت فرزند کوچکش
را به او سپرد. مرد مال و ثروت زیادى داشت و غلامى که او را خدمت مى کرد،
آن غلام عاشق آن زن شد و دلى صد دل گرفتار او و به او در آویخت . گفت : اگر
با من مباشرت نکنى تو را مى کشم ، زن گفت : هر کارى مى خواهى بکن که ممکن
نیست این کار بد از من صادر شود. آن غلام وقتى از زن ماءیوس شد آمد و فرزند
کوچک مرد را کشت و پیش او رفت و گفت : این زن زنا کار را که آوردى و فرزند
خود را به او سپردى ، فرزندت را کشت . مرد پیش زن آمد و به او گفت : چرا
چنین کردى ؟ آیا فراموش کردى که من در حق تو چه خوبیها کردم ؟ زن جریان را
براى او تعریف کرد و بیگناهى خود را اثبات نمود. ولى مرد صاحب خانه گفت :
من دیگر دلم راضى نمى شود که تو در این خانه بمانى ، این بیست درهم را بگیر
و از اینجا برو، اینها را توشه خود کن و خدا را کارساز خود بدان و او را
در شب هنگام از خانه اش بیرون کرد.
زن در تاریکى شب راهى را پیش گرفت و
رفت تا صبح به دهى رسید، دید مردى را به دار کشیده اند و هنوز زنده است .
علت به دار کشیدن او را پرسید، گفتند: او بیست درهم قرض دارد و قانون ما
این است که هر کس بیست درهم قرض داشته باشد او را بر دار مى کشند و تا
ادا نکند او را پایین نمى آورند. زن بیست درهم خود را داد و آن مرد را خلاص
کرد. مرد که از بالاى دار به زمین آمده بود نفس راحتى کشید و گفت : اى زن
هیچ کس به اندازه تو بر من حق ندارد تو جان مرا نجات دادى ، هر جا که مى
روى من در خدمت تو مى آیم تا کمى از لطف تو را جبران کنم . او همراه زن آمد
تا به کنار دریا رسیدند، مى خواستند به آنطرف دریا بروند ولى نه پولى
داشتند و نه کشتى . در کنار دریا کشتیهاى زیادى بود و مردمى که مى خواستند
بر آن کشتیها سوار شوند و کالاهاى خود را بار بزنند و به آن طرف دریا
بروند. مرد به زن گفت : تو همین جا بمان تا من بروم و براى آن مردمى که مى
خواهند کشتى خود را بار بزنند کار کنم و پولى بگیرم و مقدارى غذا بخرم و
پیش تو آورم و بعد مى خوریم و از این جا مى رویم . مرد نزد کشتیبانها رفت و
گفت : در کشتى شما چه کالایى است ؟ گفتند: انواع و اقسام کالاها، جواهر،
مشک ، عنبر، حریر و... و این یک کشتى خالى است که ما خود سوار آن مى شویم .
گفت
: قیمت این کالاها چند مى شود؟ گفتند: خیلى مى شود و ما الآن حساب آن را
نداریم . مرد گفت : من یک متاعى دارم که از همه آن چه شما در کشتى تان
دارید با ارزشتر است . گفتند: آن چیست ؟ گفت : کنیزى دارم که شما هرگز به
آن زیبایى و حسن و جمال ندیده اید. گفتند: به ما بفروش . گفت : مى فروشم
ولى به شرط آن که اول یکى از شما برود او را ببیند و خبر بیاورد که چه تحفه
اى است تا ارزان نخرید و بعد پول آن را به من بدهید و من که از اینجا رفتم
مال شما باشد، آنها قبول کردند، کسى را فرستادند او خبر آورد که هرگز
کنیزى به آن زیبایى ندیده ام و آن مرد ده هزار درهم پول زن را گرفت و رفت .
وقتى
مرد رفت کشتیبانان پیش زن آمدند و به او گفتند: که برخیز و بیا با ما
برویم . گفت : نمى آیم مرا با شما کارى نیست ، گفتند: ما تو را از صاحبت
خریده ایم ، آن آقا و صاحب من نبود، گفتند: ما نمى دانیم ، خریده ایم و اگر
نمى آیى تو را به زور خواهیم برد. زن به ناچار با آنها رفت .
به نزدیک
کشتیها که رسیدند، چون هیچیک از آنها به دیگرى اعتماد نداشت زن را در کشتى
که حامل کالاها بود سوار کردند و خودشان در کشتى دیگر سوار شدند و کشتیها
را از لنگر خارج نموده و به سوى مقصد حرکت کردند، به وسط دریا که رسیدند،
خداوند بادى فرستاد و دریا متلاطم شد و کشتى آنها با کلیه سرنشینانش غرق شد
و زن با کالاهاى آن سالم در جزیره اى پهلو گرفت .
آن زن از کشتى بیرون
آمد و آن را بست و گشتى در جزیره زد دید جاى خوشى است ، درختان پر از میوه و
سر به فلک کشیده ، نهرهاى پر از آب ، هواى خوب و... دارد. با خود گفت در
این جزیره مى مانم و عبادت خداوند بزرگ را مى کنم و از این آب و میوه ها مى
خورم تا مرگم فرا رسد. در آن زمان در میان بنى اسرائیل پیامبرى بود.
خداوند به او وحى کرد که نزد پادشاه برو و به او بگو که در جزیره اى از
جزایر فلان دریا، بنده اى از بندگان خاص من زندگى مى کند که تو و اهل
مملکتت همگى باید نزد او بروید و به گناهان خود اقرار و اعتراف کنید و از
او بخواهید که از گناهان و خطاهاى شما درگذرد، تا اگر او شما را بخشید من
هم شما را بیامرزم . آن پیامبر پیام الهى را به پادشاه رسانید، او با ملتش
به آن جزیره رفتند و آن زن را دیدند و هر یک زبان به اقرار و اعتراف
گشودند.
پادشاه گفت : این قاضى نزد من آمد و گفت : زن برادرم زنا کرده و
من بدون آن که از او شاهدى بخواهم که شهادت دهد، حکم به سنگسار آن زن کردم
، مى ترسم که بخاطر آن گناهى کرده باشم ، مى خواهم که براى من استغفار کنى
، زن گفت : خدا تو را بیامرزد، بنشین . آنگاه شوهرش که او را هم نمى شناخت
آمد و گفت : من زنى داشتم در نهایت فضل و صلاح و تقوا، براى کارى از شهر
بیرون رفتم ولى او راضى به رفتن من نبود، سفارش او را به برادر خود کردم ،
وقتى برگشتم و او را نیافتم سراغش را گرفتم ، برادرم گفت : او زنا کرد و
سنگسارش کردیم . اینک مى ترسم که در حق او کوتاهى کرده باشم ، از خدا بخواه
که مرا بیامرزد. زن گفت : خدا تو را بیامرزد، و او را در کنار پادشاه
نشانید.
قاضى پیش آمد و گفت : برادرم زنى داشت ، عاشق او شدم و از او
خواستم زنا کند، قبول نکرد، پیش پادشاه رفتم ، او را به دروغ متهم به زنا
ساختم و سنگسارش کردم ، حال تو از خدا بخواه مرا بیامرزد. زن گفت : خدا تو
را بیامرزد و رو به شوهرش کرد و گفت : بشنو. سپس شخصى که در بیابان خانه
داشت آمد و جریان خود را نقل کرد و گفت : آن زن را در شب بیرون کردم ، مى
ترسم درنده اى او را دریده باشد، از خدا بخواه از تقصیر من درگذرد. زن گفت :
خدا تو را بیامرزد. غلام او هم اعتراف کرد، به مرد گفت : بشنو و او را هم
بخشید. نوبت آن مرد دار کشیده رسید و او حکایت خود را نقل کرد. زن گفت :
خدا تو را نیامرزد چون تو بدون دلیل در برابر نیکى من بدى کردى . آنگاه آن
زن عابده صالحه رو به شوهر خود کرد و گفت : من زن تو هستم و آنچه تو امروز
شنیدى سرگذشت من بود، مرا دیگر احتیاجى به شوهر نیست .
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com