گروه تاریخ: حاج علیرضا اسلامی فرزند شهید صادق اسلامی، زندانی سیاسی قبل از انقلاب و از اعضای دادستانی در سالهای آغازین انقلاب است. مراودات او در آن ایام با شهید قدوسی، شهید لاجوردی، شهید بهشتی و برخورد با منافقین در دادستانی خاطراتی جالب را رقم زده است.
اما آنچه باعث شد همزمان با نزدیک شدن به هفتم مرداد، به سراغ او برویم، مسئولیتی بود که در قبال تعقیب و مراقبت از بنی صدر ایام اختفای وی بر عهده داشته است.
هفتم مرداد سال 60، بنی صدر پس از بیش از یک ماه مخفی شدن در خانههای تیمی منافقین، با لباس زنانه و همراه با مسعود رجوی با هواپیمایی به خلبانی سرهنگ معزی که پیش از آن خلبان پرواز فرار شاه بود از ایران فرار کرد.
رجانیوز به این مناسبت با حاج علیرضا اسلامی که از آن روزها خاطرات شنیدنی دارد به گفتگو نشست تا خاطرات آن دوران را بازگو کند.
مختصری از زندگینامه خودتان و مسئولیتهایی که در انقلاب داشتهاید را بفرمایید.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی. من علیرضا اسلامی هستم، دکترا دارم و کارمند و مدیرکل مجلس هستم و گاهی هم در دانشگاه تدریس میکنم. اوایل انقلاب مدتی با دادستانی انقلاب همکاری داشتم و در خدمت شهید قدوسی و شهید لاجوردی بودم.
به علل انتخاب بنیصدر و پایگاه مردمیایش بپردازیم. یک عده میگویند حمایت های خانواده امام مثل آقای اشراقی و شخص حسین خمینی و آقای لاهوتی باعث شد برایش پایگاه مردمی به وجود بیاید. چه شد که او چنین پایگاهی را پیدا کرد که آن رأی زیاد را کسب کرد؟
درباره بنیصدر لابد مستحضر هستید که ایشان متولد همدان و فرزند یکی از علمای بزرگ آنجاست. در دانشگاه تهران درس خواند. ابتدا الهیات خواند و بعد به رشته اقتصاد رفت. اواخر دهه 30 وارد فعالیتهای سیاسی شد. در دهه 40، دو بار دستگیر و بازداشت شد. بعد به فرانسه رفت و تحصیلاتش را در رشته اقتصاد در دانشگاه سوربن ادامه داد، بالطبع با جبهه ملی و نهضت آزادی خارج از کشور ارتباط داشت.
در آنجا یک آدم به اصطلاح روشنفکر ضد رژیم بود و چون با این گروهها هم ارتباط داشت، از سوی مبارزینی که در جریان انقلاب بودند، شناخته شده بود. کتابهایی هم داشت که بعضی از آنها مثل «کیش شخصیت» به ایران آمده و پخش شده بود و در باره آنها صحبت میشد. یک بار که شهید بهشتی از پاریس به ایران آمدند و تعریف میکردند که در آنجا چه کسانی هستند، پدر بنده و شهید اسلامی در آن جلسه به آقای بهشتی میگویند که این همان بنیصدری است که کیش شخصیت را نوشته است؟ شهید بهشتی هم میگویند: «بله». شهید اسلامی آدم خیلی تیزی بود و در واقع قوه فرقان داشت و گفت این آدم صالحی نیست.
میخواهم بگویم با اینکه بنیصدر در فرانسه بود، ولی در بین مبارزین داخل ایران هم قضاوتهایی در باره او وجود داشت. بعد که حضرت امام(ره) به پاریس رفتند، به منزل بنیصدر وارد شدند تا بعد که به نوفللوشاتو رفتند و او به عنوان آدمی که در فرانسه و با محیط آشنا بود و گاهی هم به عنوان مترجم، نقش فعالی ایفا میکرد و بعد هم که به ایران آمد.
وقتی حضرت امام(ره) آمدند من در کمیته استقبال بودم. ما در بهشت زهرا(س) و بعد هم مدرسه رفاه بودیم. چهار پنج نفر با امام(ره) آمدند که قطبزاده، دکتر یزدی، دکتر حبیبی، بنیصدر و... بودند. ما در مدرسه رفاه بودیم و دیدیم که به آنجا آمدند و خیلی هم فعال بودند.
آقای بنیصدر فعالتر از بقیه بود و در دانشگاه صنعتی شریف و علم و صنعت و این طرف و آن طرف جلسه میگذاشت و جاهای مختلفی میرفت و صحبت میکرد. البته ایشان از قبل یک ایدهای هم داشت و قبل از اینکه برود به او میگفتند پرزیدنت بنیصدر!
خودش هم میگفت: «من اولین رئیسجمهور ایران خواهم بود».
بله،سئوال این است که آیا واقعاً استکبار، او و تعداد دیگری را برای جاهای مختلف در آب نمک خوابانده بود؟ و مثلاً اگر ایران یک حالت چریکی پیدا کرد، کسی مثل رجوی، نقش فیدل کاسترو یا چهگوارا را بازی کند؟ اگر حالت مدنی و دموکراتیک مثل پاکستان پیدا کرد، بنیصدر و امثال او را داشته باشد؟ اگر مثلاً حالت سلطنتی داشت، کسی مثل بختیار و جبهه ملی را داشته باشد؟
اینها هم جزو مبارزین بودند،تلقی بعضیها هم این است که ظاهراً اینها را در آب نمک خوابانده بودند. بعضیها هم میگویند که اینها بهتدریج این گرایشها را پیدا کردند و بنیصدر در فرانسه هم که بود میگفت نهضت ملی نفت به دلیل اختلاف روحانیت و مبارزین و روشنفکران ضربه خورد و ما باید با هم متحد باشیم. این تز را تا زمان عزلش و هنگامی که امام(ره) آن صحبت را کردند، داشت، اما در آنجا بود که گفت: «باید یکی از این دو طیف حذف شوند و لذا باید روحانیت را حذف کرد».
او تودههای مردم را نمیشناخت. وقتی آمد خصیصین و بهقول امروزیها خواص نسبت به او شناخت داشتند. مثلاً در شورای مرکزی حزب جمهوری بحث میشود. در آنجا بنیصدر طرفداری نداشت. چه کسانی که مثل آقای میرسلیم و شهید بهشتی که در خارج بودند و او را از آنجا میشناختند، چه بعضیها که مثل شهید اسلامی که عضو شورای مرکزی و با تفکر بنیصدر آشنا بودند، لذا در آنجا کاندیداتوری بنیصدر برای ریاست جمهوری رد شد و آقای جلالالدین فارسی رأی آورد.
در جامعه روحانیت هم موضوع به بحث گذاشته شد. بنیصدر وقتی آمد، ابتدا در شورای انقلاب بود و بعد مدتی متصدی وزارت اقتصاد و وزارت امور خارجه شد و نشو و نمایی در آنجا و صدا و سیما کرده بود. بعد هم عضو مجلس خبرگان شد و ادعا میکرد که در علوم مختلف مجتهد هستم و این سخنرانیها و فعالیتها زمینهها را فراهم کرد تا او در دید مردم به عنوان یک آدم مناسب برای پست ریاست جمهوری در نظر گرفته شود. از خارج هم آمده و زبان هم بلد بود و...
پرستیژ یک رییس جمهور؟
بله، در جامعه روحانیت که بحث شد، بعضیها گفتند چون اقبال عمومی به ایشان هست، رأی میدهیم. عدهای تلقیشان این بود که امام و اطرافیان ایشان روی بنیصدر نظر دارند. عدهای هم مخالف بودند و بحث میکردند.
اطرافیان امام شامل چه کسانی میشدند؟
سید احمدآقا، آقای اشراقی، آقای طباطبایی و... . البته از حزب، ابوی بنده و چند نفری به جامعه روحانیت رفتند و بحث کردند که این آدم چنین ویژگیهایی دارد، ولی در آنجا رأیگیری شد و اکثریت به بنیصدر رأی دادند. فکر میکنم در خاطرات آیتالله مهدویکنی هم آمده که خود من به ایشان رأی ندادم؛ ولی رأی اکثریت را آورد و ما هم اعلام کردیم.
در آن دوره گروهها و انجمنهای قارچگونه زیاد بودند و فقط 157 تا اسم اینها بود که شاید بعضی از آنها عددی هم نبودند، ولی به هر حال اسامی آنها برای مردم چشم پرکن بود و چون جامعه روحانیت نام بنیصدر را به عنوان کاندیدا اعلام کرد و این گروهها هم از او طرفداری کردند، لذا مردم تصور کردند که او همان فرد مناسب است و به او تمایل پیدا کردند.
اگر این مقدمات را در نظر بگیریم، علت اقبال عمومی را متوجه میشویم، ضمن اینکه در آن موقع حدود 100 نفر برای انتخابات ثبتنام کرده بودند. بعد هیئتی انتخاب شد که صلاحیتها را بررسی کند و حدود 10، 11 نفرشان را تأیید کرد.
چه کسانی؟ مثل آقای مدنی، مکری، قطبزاده، بنیصدر، طباطبایی؛ رجوی را چون گفته بود به قانون اساسی رأی ندادم، رد کردند. جلالالدین فارسی را هم به این بهانه که جدّش افغانی بوده است، رد کردند و امام (ره) فرمودند دوره اول انتخابات ریاست جمهوری است و ابهام نداشته باشیم، بهتر است و ایشان هم کنارهگیری کرد. حزب جمهوری ماند که چه کار کند؟ از آن طرف هم گروههایی مثل مؤتلفه اسلامی بیانیه داده بودند که به بنیصدر رأی ندهید و نمیتوانستند بینامزد هم باشند، لذا از نامزد جامعه مدرسین، یعنی آقای دکتر حبیبی حمایت کردند. شاید آقای حسن حبیبی حدود 400 هزار رأی آورد و بنیصدر هم حدود 11 میلیون رأی آورد، لذا پایگاهها اینها بود و باید این مقدمات را در نظر گرفت.
نکته جالب اینکه حضرت امام که بیمار و در بیمارستان بستری بودند، بنیصدر به عیادت ایشان رفت و از آنجا که بیرون آمد نامزدی خود را اعلام کرد و مردم اینگونه برداشت کردند که امام موافقت کردهاند یا از امام مجوز گرفته است. این حرکتها خیلی مؤثر بودند.
در خاطراتش آورده است که امام سه نکته را به من گفت. یکیاش این بود که تو ضد روحانیت هستی و بنابراین کاندید نشو.
من خودم فرمایشهای امام را قبل از انتخابات ریاست جمهوری بررسی کرده و دیدهام که امام(ره) تمام معیارهای یک رئیسجمهور صالح را گفتهاند، از جمله گفتهاند کسانی که تازه از گرد راه رسیدهاند، فقط اسم نیاوردهاند. قبل از انتخابات مردم خیلی متوجه نشدند که امام چه گفتهاند، چون مصداق نداشت، ولی بعد از انتخابات وقتی انسان مطالعه میکند، میبیند امام فقط اسم نیاورده!! وهر ویژگیای که بوده، به بنیصدر میخورده و مصداق اتمّ و اکمل آن حرفها بنیصدر بوده است.
در باره دفتر هماهنگی مردم با رئیسجمهور که آقای تقوی مسئول آن و از عمال رژیم سابق است و نقشی که در بحرانسازی در کشور داشت، بفرمایید.
اجمالاً در کتابی به نام «عدم انسجام ملی، مهمترین تهدید جمهوری اسلامی از دیدگاه امام خمینی (ره)، بررسی جریان بنیصدر» به برخی از این نکات اشاره کردهام. در اینجا اسامی بعضی از افراد و شرحی در باره آنها آوردهام.
بنیصدر نمیتوانست حزب تشکیل بدهد و در عین حال میخواست خودش را ضد حزب هم نشان بدهد، لذا عنوان دفتر حمایتهای مردمی از رئیسجمهور را انتخاب کرده بود که در واقع همان حزب او بود. در کنار پل حافظ ساختمان بلندی بود که در زمان شاه به وزارت کشاورزی تعلق داشت و در آن دوره بمب صوتی هم گذاشتند که منفجرش کنند و نشد. اسمش چیزی شبیه I.S.P و مال شرکتهای راهسازی خارجی بود.
این ساختمان را که نبش پل حافظ در خیابان جمهوری بود گرفت و آنجا را تبدیل به دفترش کرد. افرادی را که در اینجا آورد کسانی بودند که مشکل داشتند، خصوصاً بعد از جریان 7 تیر مشخص شد که سودابه صدیفی، سلامتیان و تقوی که اشاره کردید و گروههای دیگری که به آنجا میآمدند در آنجا بودند. بعضی از اینها از پاریس با او ارتباط داشتند، بعضیها در جریان مبارزه با او کار میکردند، از بچههای جبهه ملی یا نهضت آزادی، تکمیل همایون و امثالهم. بعضیها هم در ایران به هم وصل شدند، مثلاً حزب رنجبران که مارکسیست بودند و بعد هم که به مجاهدین خلق کشیده شد. اینها عناصر فعال در دفتر رئیسجمهور بودند. تقوی هم پروندههایی داشت و در رژیم سابق هم سوابقی داشت که آنها را به کار گرفت.
گفته میشود برخی افراد که در دفتر رئیس جمهور مشغول به کار بودند به دستور امام (ره) با بنی صدر کار می کردند. این درست است؟
باید به این مسئله توجه داشت که حضرت امام(ره) به یاران خود فرموده بودند در اطراف بنیصدر باشید.
مثلاً؟
افراد مختلف، مثلاً شهید محلاتی، آقای عسگراولادی که آنجا هم رفت، ولی آنها راهش ندادند. مثلاً آیتالله انواری که از یاران قدیمی امام بودند و برایشان هم ارتباط با بنیصدر سخت بود. آقای عسگراولادی تیپ و تفکرش مقابل بنیصدر بود و در حزب جمهوری هم به بنیصدر رأی نداد، اما چون امام فرمودند دور و بر بنیصدر را داشته باشید رفته بود. آقای گرمارودی هم به عنوان یک شاعر برجسته در آن دوره مطرح بود و با دفتر بنیصدر هم کار میکرد. مرحوم آقای ابوترابی، مرحوم آقای عمید زنجانی و علمای دیگر در تهران هم با دفتر بنیصدر همکاریهایی داشتند تا جایی که او دیگر قطع کرد و اینها بیرون آمدند.
ممکن بود بعضیها هم توجه نداشتند، چون آدم حرّافی بود و حتی گاهی در مجلس خبرگان هم تأثیر میگذاشت. مثلاً در جریان ولایت فقیه میگفت: «ما غیر از امام مصداقی برای ولایت فقیه نداریم و امام استثناست. شما بعد از امام میخواهید چه کار کنید؟ لذا این اصل را نگذارید» و به این بهانه میخواست این اصل را حذف کند. بعضی از علما از یک سو امام را میشناختند و از آن طرف هم حرف بنیصدر روی آنها تأثیر گذاشت و تا حد حذف این اصل هم جلو آمدند، نمونهاش آقای رشیدیان نماینده آبادان بود.
چه شد که مجاهدین خلق با بنیصدر پیوند خوردند؟ آیا این یک پیوند منفعتی و اشتراک منافع بود؟ یا باید بپذیریم که بنیصدر با سفارت امریکا مرتبط بوده و مجاهدین خلق هم مصداق چپ امریکایی بودند و این همکاری یک امر سازمانیافته است؟
در مورد مجاهدین خلق، کتاب دیگری دارم به نام «اپوزیسیون» که به نقش مجاهدین از اول تا انتها اشاره کردهام و میشود از منابعی که در آنجا هست استفاده کرد، ولی باید این را عرض کنم که یک موقع تحلیلمان را میگوییم و یک موقع واقعیت را. اینها تحلیل ماست، چون آدم اگر بخواهد واقعیتها را بگوید باید سند داشته باشد. اینکه واقعاً اینها از خارج با هم ارتباط داشتهاند، تلقی من این نیست، چون جبهه ملی و نهضت آزادی گرایش مبارزه مسلحانه نداشتند، درحالی که مجاهدین خلق گرایش مبارزه مسلحانه داشتند.
اینها اساساً توافقی با هم نداشتند و در خارج هم گاهی با هم درگیر بودند. حتی در جلسهای بین بنیصدر و طرفداران مجاهدین درگیری پیش میآید. اینها تفاوت دیدگاه داشتند. البته چون در آنجا فضا باز بود، اختلافات هم زیاد بود. مثلاً آقای غرضی، محمد منتظری، علی جنتی و کسانی که در لبنان بودند، کسانی که در پاریس و امریکا بودند، تیپهایشان با هم فرق داشت، یعنی 72 فرقه بودند. در ایران یک وحدت نسبی بین اینها بود، مگر اینکه گرایش فکریشان با هم متفاوت بود.
نکته دوم اینکه تلقی من این است که سازمان مجاهدین خلق در جریان انقلاب به بنیصدر رسید و با هم یکی شدند، وگرنه توافق اصلی نداشتند. در زندان تحلیل و تلقی سازمان مجاهدین این بود که این انقلاب پیروز نخواهد شد. من خودم اوین بودم و مهدی ابریشمچی با عدهای دیگر از آنها همبند ما بودند، اینها میگفتند که این نهضت به پیروزی نمیرسد و با واسطه به امام پیام دادند که این نهضت شما پیروز نمیشود و روحانیت شکست میخورد، تلقیشان این بود.
در سال 57 که شاه رفت و اینها آمدند بیرون و دیدند قضیه جور دیگری شد، تصمیم گرفتند موجسواری کنند و در راهپیماییها پرچمهایشان را بیرون آوردند، ولی بعضی که وارد بودند و در زندان با افکار اینها آشنا شده بودند، اینها را پایین کشیدند، لذا اینها امکانات هم آوردند.
من آن موقع در دادستانی بودم. هواپیمایی محمولههایی را خالی کرد که مشکوک بود. من نماینده شهید قدوسی در گمرک فرودگاه بودم و دیدم که چیزهایی آمده است، بررسی کردیم و دیدیم جعبههای بزرگ محتوی اسلحههای کلاشینکوف است، درحالی که آن موقع ایران اسلحه کلاشینکوف نداشت و اسلحه سازمانی ارتش نبود.
از کجا آمده بود؟
ما مبدأ را نمیدانستیم، ولی فابریک و آکبند بودند و یک چمدان هم اسلحه کمری ماکاروف بود که بیشتر به سلاحهای روسی و بلوک شرق میخورد. جالب اینجا بود که در این چمدان که پر از اسلحه ماکاروف بود، تعدادی هم صدا خفهکن گذاشته بودند. ما رفتیم و اینها را مصادره کردیم و به دادستانی بردیم و یک درگیری ای هم ایجاد شد.
چه سالی؟
58 یا 59. در آن موقع بنیصدر نامه داد که این اسلحهها برای گارد ریاست جمهوری بوده، یعنی چه کسانی؟
مجاهدین خلق...!
بله! اما نکته این است که گارد برای حفظ یک شخصیت، اسلحه را از رو میبندد، صدا خفهکن را برای چه میخواهد؟ معلوم بود که اینها برای ترورها برنامههایی داشتند که بعد هم مجاهدین خلق ادامه دادند که الحمدلله در آنجا مصادره شد. میخواهم این نکته را عرض کنم که بهتدریج پیش آمدند. بعد گفتند که ما را تسلیح کنید. بنیصدر هم نامه داد و گفت اینها را تسلیح کنید! اتفاقاً در یکی از بیانات امام هم هست. در خاطرات آقای هاشمی هم آمده که در جلسهای که خدمت امام بودند، امام از بنیصدر پرسیدند: «شما اینها را مسلح کردهاید؟» و او جواب داده بود: «برای حفظ خودشان است». امام فرمودند: «شما حق ندارید و این کار خلاف است». پس پیوند اینها بهتدریج نزدیکتر و منسجمتر و مستحکمتر شد تا رسید به جریان عزل بنیصدر و حتی 25 خرداد که تظاهرات شد و مجاهدین بیانیه دادند و در خیابانها ریختند و گفتند: «جان رئیسجمهور در خطر است و مردم بیایید و حمایت کنید». اینها نشان میدهد که پیوندها قویتر شده است تا رسیدیم به اینجایی که بنیصدر مخفی شد. البته از 26 یا 27 خرداد در خانه خواهرش به نام بهجت و دخترش فیروزه در خیابان بهار شیراز مخفی شده بود. مدتی هم پیش تکمیل همایون بود.
البته در جلسهای ظاهراً آقای فروهر هم در جریان قرار گرفته بود، ولی بنیصدر در منزل ناصر تکمیل همایون و خواهرش بود. ساعت 12 شب، شهید قدوسی به من زنگ زد و گفت: «فلانی بیا». من رفتم چهارراه قصر خدمت ایشان و ایشان گفت: «امام فرمودهاند از بنیصدر مراقبت کنید». پرسیدم: «میخواهید او را بگیرید؟» ایشان گفت: «نه، تا مجلس رأی به عدم کفایت او نداده، نمیخواهیم او را بگیریم، ولی مراقبش باشید». پیگیری کردیم و متوجه شدیم که در خیابان بهار شیراز در خیابان شریعتی در خانهای است و با بچههایی که در دادستانی بودند، برای تعقیب و مراقبت رفتیم، ولی بعد قرار شد کار تحویل سپاه شود و از 26 خرداد این کار انجام شد.
حدوداً چند روز مراقبت کردید؟
چند روزی بیشتر نبود. در خاطرات آقای هاشمی این مطالب دقیقاً آمده که از 26 یا 27 خرداد تحویل سپاه شده و آقای محسن رضایی و بعد هم مخفی شد. در همین دوره اختفا، داوری و عدهای از مجاهدین پیش او رفتند و پیشنهاد کردند که به سازمان بیا. بنیصدر گفت: «بررسی میکنم» و میگویند که حتی تا 7 تیر هم بوده است.
ارتباطش با مسئله 7 تیر چه بود؟
در بعضی از منابع آمده و من در این کتاب به بعضی از اسناد هم اشاره کردهام، ظاهراً خودش گفته بود که سران رژیم را بزنید و مجاهدین خلق هم که قبلاً قصدش را داشتند و لیستی هم چاپ کرده بودند و حالا میخواستند گردن بنیصدر بیندازند.
تا هزینهاش را او بدهد!؟
همینطور است، در هر صورت شرایط جوری شد که او گفت: «سران را بزنید» و اینها هم دست به کار میشوند. 7 تیر که انفجار دفتر حزب پیش آمد، به او اطلاع دادند. به نقل از یارانش که لابد میخواستند قضیه را تلطیف کنند، گفتند که اظهار تأسف کرد و گفت: «نمیخواستم کار به اینجا کشیده شود»، ولی آن جمله «سران را بزنید» را داریم و این جمله از او نقل شده است.
از چه طریق؟
از منابع خودشان. بعد هم که به دامن سازمان رفت و سازمان هم او را به خانه تیمی برد و مخفی شد و بعد هم با معزی و مسعود رجوی فرار کردند. در ساعت 10:45 دقیقه شب چهارشنبه از طریق قبرس به پاریس رفت.
موضع بنیصدر در قبال تشکیل سپاه چه بود؟
راجع به آقای ابوشریف، او اول نیروی انقلابی و عضو حزب ملل اسلامی بود و زندان رفت و بعد هم به خارج از کشور رفت و در آنجا بنیصدر با او ارتباط داشت. موقعی که به ایران آمد، در اوایل انقلاب، سپاه چند بخش شده بود، یعنی هر گروهی سپاه تشکیل داده بود. آقای ابوشریف یا عباس آقازمانی در پادگان جمشیدیه گروهی را داشت که آموزش دیده بودند و با او کار میکردند. یک گروهی را محمد منتظری که ظاهراً از امام حکم گرفته بود تشکیل داد که من با ایشان و شهید کلاهدوز و آقای دوزدوزانی و بعضیهای دیگر که عضو فرماندهی سپاه بودند، همکاری میکردم. این سپاه در محل فعلی اداره گذرنامه در خیابان ستارخان بود. اینجا نوساز بود و میخواستند تحویل شهربانی بدهند که محمد منتظری آنجا را گرفت و ما به آنجا رفتیم و مستقر شدیم. ایشان با فلسطینیها ارتباط داشت و ابوجهاد و اینها را آورد و بچهها را آموزش داد. گروه نهضت آزادی چون با محمد منتظری درگیر بودند، رفتند و زیرآبش را زدند و موضوع را در شورای انقلاب مطرح کردند و بالاخره حکم را به نام آقای لاهوتی دادند. آقای لاهوتی آن موقع در پادگان حرّ بود که به آن باغ شاه میگفتند و در میدان حرّ بود و تیپ نوهِد آنجا بود. محمد منتظری بالطبع از سپاه کنار رفت. بعداً جلسهای تشکیل شد. آقای رفیقدوست هم در جایی بود که به آن خلیج امریکاییها میگفتند.
خلیج، مرکزی متعلق به امریکاییها بود که الان در اختیار کمیته امداد است و بین اتوبان صیاد شیرازی و پاسداران است. مرکزی بود که انبار امریکاییها بود و الان انبار کمیته امداد است. در آنجا سیلوهای بزرگی داشتند و تدارکات کل امریکاییها و مستشاران در آنجا بود، چون آنها خودشان نیازهایشان را تأمین میکردند. به اینجا میگفتند خلیج و آقای رفیقدوست آنجا بود و تدارکات سپاه از آنجا تأمین میشد. بخشهای جزئی دیگری مثل آقای منصوری و گروه آقای بروجردی و مجاهدین انقلاب هم بودند که بعد قرار شد شورای فرماندهی درست کنند و یکی شوند.
علت اینکه ابوشریف در اوایل با بنیصدر همکاری داشت این بود که از خارج با هم بودند و بنیصدر هم رئیسجمهور رسمی بود، لذا به او نزدیکتر بود. بعد که تکلیف سپاه روشن شد و بنیصدر حکم داد و آقای ابوشریف هم شد فرمانده. من سرپل ذهاب بودم و آمد آنجا و فرماندهی سپاه در اختیارش بود. اول هم در کمیته استقبال بود.
در برخورد با ارتش بنیصدر چگونه بود؟
ببینید آن موقع بحث مکتبی بودن و تعهد و تخصص مطرح بود و مکتبی بودن را مسخره میکردند. آنها میگفتند متخصصین را سر کار آوردهایم و باید در هر حوزهای آنها مدیریت کنند. میگفتند کمیتهایها و سپاهیها و امثال اینها مکتبی و متعهد هستند، ولی تخصص ندارند. جنگ و دعوایی هم راه افتاده بود که در واقع بیشتر برای فریب دادن اذهان عمومی بود.
بنیصدر به این دلیل با گروههایی که با روحانیت یا طرفدار حزب یا مکتبی و متعهد بودند، مخالفت داشت و نه با یک یا دو ارگان که با کل آنها مخالف بود و بالبطع از کسانی که آن زمان در آن طرف بودند، حمایت میکرد. بنیصدر به عنوان حمایت از ارتش وارد شد تا بتواند آن را در قبضه بگیرد، چون ارتش به اصطلاح متخصص بود. البته خود بنیصدر به هیچوجه اطلاعات نظامی نداشت و ابداً به این زمینهها وارد نبود، ولی تحت این عنوان که میخواست از این فضا استفاده کند و اینها پل پیروزی او باشند و آنها را در مقابل سپاه قرار بدهد.
مثلاً میخواست از ارتش حمایت کند، و الا حمایت اصلی را خود امام کردند، زمانی که مجاهدین خلق دم از انحلال ارتش زدند، ولی امام گفتند ارتش باید بماند، چون امام تحول را در درون ارتش برده بودند و غیر از سران ارتش که بعضیها دستگیر شدند و بعضیها هم فرار کردند، امام بقیه ارتش را این طرف آوردند و ارتش حفظ شد. اتفاقاً ضربهای هم که دشمن و استکبار جهانی میخواست به ما بزند همین بود که ارتش تضعیف شود.
در دوره بازرگان دوره سربازی یک سال شد، یک عده هم که به حکم امام از پادگانها فرار کرده بودند و بدنه ارتش بسیار نحیف و ضعیف شده بود، لذا وقتی صدام حمله کرد کسی نبود جلوی او بایستد. آبان 59 مقام معظم رهبری در آبادان بودند و به من فرمودند: «برو پادگان لشکر 92 زرهی ارتش در اهواز و یک گزارش از امکانات آنجا برای من بیاور». اول جنگ بود. من رفتم و دیدم یک گروهان زمین را کنده است و در پادگان اهواز سنگر درست کردهاند!!
آمار خودروها و زرهیها را گرفتم و خدمت آقا بردم. میخواهم بگویم چنین شرایطی بود، یعنی ارتش فشل شده بود، درحالی که در زمان طاغوت، همین لشکر زرهی 92 اهواز وقتی مانور میداد، عراق از ترسش آماده باش میداد. شرایط اینقدر متغیر شده بود. پس حمایت بنیصدر از ابوشریف و سپاه به این قضیه برمیگردد.
اختلاف محمد منتظری و بنیصدر سر چه بود؟
محمد منتظری از پاریس او را میشناخت و بسیار هم آدم پرکار، پرانرژی و تیزی بود و اینها را خوب میشناخت. بنیصدر خودش رئیسجمهور نظام بود و به نظام اتهام زد و گفت کجا اسلام اجازه شکنجه داده؟ امام هم گروهی را تعیین کردند که محمد منتظری هم در آن بود و دستور دادند مسئله بررسی شود. محمد قبلاً در زندان قصر بود.یعنی فضا را خوب میشناخت. بقیهشان از جمله آقای دادگر و آقای بشارتی هم همینطور. اینها رفتند و بررسی کردند و گزارش دادند که شکنجهای در کار نیست. چند تا تخلف بوده که مربوط به شخص است و بحث شکنجه به طور سیستماتیک مطرح نبوده است.
بنیصدر و محمد منتظری از خارج با هم اختلاف داشتند، ولی مسئله بنیصدر، شخص محمد منتظری نبود، بلکه اختلافش با یک طیف گسترده بود و با شهید بهشتی و آقا و آقای هاشمی و... اختلاف داشت. حتی با افراد ردههای پایینتر حزب و نه فقط سران حزب هم مخالف بود.
یک روز من از طرف شهید قدوسی به دفتر بنیصدر ـکه عزل شده بودـ رفتم و آنجا را تحویل گرفتم که در شورای نگهبان فعلی در خیابان فلسطین بود. وقت کم بود و همه چیز را بار زدیم و بردیم دادستانی. من سریع نگاهی به فایل وزرای او انداختم و دیدم راجع به شهید اسلامی، پدر من تحلیلی نوشته است. شهید رجایی، ایشان را به عنوان وزیر بازرگانی معرفی کرده بود. رفته و تحقیق کرده بودند و از شهید اسلامی پرسیده بودند که چقدر سواد داری؟ و بنیصدر در اینجا نوشته بود به قول خودش بیسواد است! و از چهرههای مذهبی و حزبی است و به درد این کار نمیخورد و لذا ایشان را رد کرده بود. بنابراین مخالفت بنیصدر با یک جریان بود، نه با یک شخص. ظاهراً شهید رجایی شهید لاجوردی را هم برای وزارت بازرگانی پیشنهاد کرده بودند که بنیصدر رد کرده و گفته بود: «اینها همتیپ خودت هستند». اساساً دیدش اینگونه بود.
ضمن اینکه یک روز سران حزب نزد بنیصدر رفتند و میثاق بستند.
سر چه موضوعی؟
که وحدت باشد و اختلاف نباشد و دیگر به هم حمله نکنند، ولی او رعایت نکرد.
آتشبس یکجانبه؟!
بله، شهید بهشتی در مسجد امام گفت: «ما سکوتی میکنیم الهامبخش، سکوت! سکوت! سکوت!» گفتند: «آقا! افشاگری کنید»، ایشان گفت: «چون امام فرمودهاند سکوت کنید، من سکوت میکنم»، ولی بنیصدر دستبردار نبود.
روزنامه انقلاب اسلامی بنی صدر هم به قول امروزیها پایگاه جنگ نرم بود، چون آن موقع اینترنت و این چیزها که نبود و لذا روزنامه را پایگاه جنگ نرم قرار دادند، یکی هم دفتر ارتباط مردمیشان بود. ارتباط مردمی برای ارتباط با استانها و شهرستانها بود و روزنامه هم اسمش انقلاب اسلامی بود که ستونی تحت عنوان گزارش به مردم داشت و در آن حرفهایی را که دلش میخواست مینوشت.
خودش مینوشت؟
بله، این بخش را خودش مینوشت و اتهاماتی را که میخواست میزد و خود این سبب بلوا و شورش میشد. وقتی حضرت امام دیدند اوضاع به این شکل است، به شهید قدوسی فرمودند روزنامهها را جمع کنید.
شهید قدوسی مرا خواستند. اتفاقاً داشتند در اوین قدم میزدند. خدمتشان رفتم. گفتند: «امام فرمودهاند این روزنامهها را جمع کنید. چه کار میکنی؟ حاضری؟» گفتم: «به دو سه شرط» و شروطم را گفتم و ایشان قبول و حکم را صادر کرد. آن روزها روزنامههای مختلفی چاپ میشدند؛ از جمله مجاهد نشریه مجاهدین خلق، آرمان مستضعفین و گروههای مختلف که یکییکی اینها را پیگیری و جمع کردیم تا در این درگیریها دادستانی یعنی خود آقای قدوسی رسماً اطلاعیه داد که هشت نه روزنامه را بست، از جمله میزان که مال نهضت آزادی بود، عدالت، جبهه ملی، نامه مردم، انقلاب اسلامی، آرمان ملت که در هشتم خرداد به حکم دادستان آقای قدوسی توقیف شدند. بعداً نشریاتشان را به صورت قاچاق و شبنامه چاپ میکردند که تا اواخر هم ادامه داشت.
بحث گروگانها، بحث شکنجه و بحث آقای رجایی و اختلافاتی که بود، بحث وزرا که سر 4 تا وزیر به بنبست رسیده بودند و مسئله حل نمیشد. شهید رجایی سرپرست گذاشت، از جمله پدر مرا سرپرست وزارت بازرگانی کرد و بنیصدر هم گفت: «کسی حق ندارد به حرف اینها گوش بدهد و باید با اجازه من باشد». جنگ و شرایط هم بحرانی بود و اوضاع عجیب و غریبی درست شده بود.
ضدیت بنیصدر با دادستانی، شهید قدوسی و شهید لاجوردی سر بحث شکنجه و امثال اینها چگونه بود؟
مخالفتش با اینها هم همان بود که اشاره کردم. تلقی بنیصدر این بود که به قول امام یک شخصیت فوقالعاده استثنایی و کاریزماتیک است، منتهی با توجه به نوار قلب امام که دسترسی پیدا کرده بود، با یکی از رسانههای خارجی مصاحبه کرد و گفت: «امام تا شش ماه دیگر بیشتر زنده نیست و بعد از امام من هستم». تلقی او این بود و به همین دلیل میخواست به قول خودش فضا را یک فضای دموکراتیک کند و همه را هم درو کند که کسی مزاحمش نباشد، لذا با این ذهنیت جلو میرفت و به همین دلیل آخرین اقدامی که کرد باعث شد امام بگویند غلط کردی که میگویی قانون را قبول نداری، قانون تو را قبول ندارد. نامهای خصوصی به امام داده بهانههای عجیب و غریبی آورده و آخرش نوشته بود، ولی هرچه شما بگویید من تابع هستم، یعنی باز خواسته در این مسیر حرکت کند و رئیسجمهور باقی بماند تا امام رحلت کنند و سوار کار بشود. حرفهایشان اینطور برمیآمد، ولی وقتی امام او را از فرماندهی عزل کردند و مجلس هم رأی به عدم کفایت او داد و امام هم تأیید کردند، دید دیگر نمیشود.
خاطره دیگری از برهه اختفای بنیصدر یادتان هست؟
مطلب خاصی به ذهنم نمیرسد، ولی درباره بنیصدر که رفتیم آنجا را تحویل بگیریم، من خدمت شهید بهشتی رفتم که گزارش بدهم و آخرین دیدارم با ایشان بود. گفتند ایشان در دفتر روزنامه جمهوری است که آن موقع زیر پل قدیم حافظ بود که الان آن را برداشتهاند. در میدان امام یک پل هوایی بود که دفتر روزنامه آنجا بود. رفتم و دیدم ایشان دارد در یکی از طبقات نماز مغرب را به جماعت میخوانند. وارد شدم. با بچههای دفتر روزنامه کار داشتم. به ایشان گفتم: «خدمتتان گزارشی داشتم». گفتند: «بفرمایید». ایشان میخواستند بروند که شورای رئیسجمهوری را تشکیل بدهند. گفتم: «همراهتان میآیم». پرسیدند: «ماشین داری برگردی؟» همین دقت ایشان را میرساند. گفتم: «چیزی نیست، موتور دارم برمیگردم». سوار ماشین شدم و گفتم دفتر بنیصدر را گرفتیم و اینطوری شده و فلانی مسئول آنجاست و خلاصه رسیدیم به دفتر نخستوزیری، شهید رجایی و گمانم آیتالله مهدویکنی بودند و قرار بود این سه نفر شورای ریاست جمهوری را درست کنند. این آخرین دیدار من با شهید بهشتی بود و دو سه روز بعد آن انفجار مهیب روی داد.
اسناد دفتر بنیصدر را که گفتید تحویل دادستانی دادید چه شد؟
خبر ندارم، چون تحویل شهید قدوسی شد.
به نظر شما بنیصدر خائن بود، مغرض بود یا جاهل؟ در چند سال اخیر صحبت ها و قضاوت های مختلف ومتفاوتی از سوی برخی چهره ها در اینباره مطرح شده است.
من صحبتهای ایشان را نشنیدهام، ولی خودم حداقل دو تا تحلیل در باره ایشان را مطرح کردهام که بعضیها میگویند اینها نیروهای استکبار بودند که با سابقه 100 سالهای که در جهان دارد، برای جاهای مختلف افراد را پیشاپیش تربیت و زمینههای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و نظامی هر جایی را هم برایشان فراهم میکند. اینها معتقدند که بنیصدر از همان ابتدا عامل استکبار بود و استناد کردهاند به اینکه به اسرائیل رفته یا ارتباط داشته و در لانه جاسوسی، اسنادش در آمده و رمز داشته است.
بعضیها میگویند یک عنصر مبارز خودخواه و خودبینی بود که بهتدریج توهّم او را برداشت و خودش را جای امام دید و در این مسیر افتاد که برای حفظ و بقای خودش امام و روحانیت را نابود کند، لذا بهتدریج به این انحراف کشیده شد. نه اینکه آدم صالحی بوده باشد، یک مبارز عادی بود، ولی بعد دستش به این جنایات و فجایع آلوده شده است. این دو تلقی وجود دارند و من داوری در باره این مسئله نمیتوانم داشته باشم، چون انسان باید حرفهایش مستند باشد و از انگیزههای افراد باخبر باشد، ولی شک ندارم که خیانتهای فراوانی کرد، مثلاً در جنگ نمونهای را شاهد بودم. ما همان روز اول جنگ از قصر شیرین به پل ذهاب رفتیم. اگر تاریخ جنگ را ببینید، قبلاً درگیریهایی شده بود و در مرز هم بودند. وقتی ما به پل ذهاب رسیدیم، تانکهای ما را در دشت ذهاب زده بودند و دود بلند میشد. یک افسر که پایش قطع شده بود، سوار مینیبوس شد. من پرسیدم: «چه خبر است؟ اوضاع اینجا چهجوری است؟» و توضیح داد و گفت: «ما در مقابل عراق قدرت مقاومت داشتیم، ولی به ما گفتند عقبنشینی کنید».
همان طرح زمین بدهیم زمان بگیریم؟
بعداً خودش این طرح را به شکل رسمی اعلام کرد. ظاهر قضیه این بود. این افسر میگفت: «ما قدرت مقاومت داشتیم، ولی به ما دستور رسید که به عقب برگردید». ما با خودمان از تهران امکانات برده بودیم، چون اول جنگ بود و آنجا هیچ امکاناتی نبود و ما اسلحه، مهمات، ماشین، غذا و همه چیز را خودمان بردیم. فشنگ ما تمام شد. رفتیم پیش ارتش و گفتیم: «به ما فشنگ بدهید»، گفتند: «نمیتوانیم بدهیم». گفتیم: «ما با نیروهایمان آنجا ایستادهایم و داریم میجنگیم». گفت: «نمیتوانیم بدهیم». پرسیدم: «به چه دلیل؟» گفت: «دستور آمده». گفتم: «کو دستور؟» نامهاش را آورد. یک نامه سرّی بود که بنیصدر دستور داده بود که به هیچوجه به اینها فشنگ ندهید. من شماره نامه را برداشتم و آمدم تهران و رفتیم پیش شهید بهشتی و گفتم بنیصدر چنین دستوری داده است. این را چون خودم شاهد و راوی هستم، غیر از خیانت چیز دیگری نمیتوانم تعبیر کنم. منظورش چه بود؟ اینکه به نیروهای مردمی فشنگ ندهید؟ نیروهایی که در مقابل دشمن میجنگیدند. این غیر از خیانت نمیتواند چیزی باشد.
خیلی عوامفریب بود. در نامهای که بعد از بیانات امام داد و میخواست موضوع را ماستمالی کند، میگوید چند تا هیئت آمدند و با من صحبت کردند که عراق عقبنشینی میکند و شما هم پشت مرزهایتان برگردید. هیئت حسن نیت هم آمد و قرار بود صحبتها را بکنیم، این اوضاع را که دیدند، نیامدند. مثلاً میخواست بگوید که شما مکتبیها و امام عامل ادامه جنگ و کشتار هستید، وگرنه من میخواستم تمام کنم و زمینی هم ندهم.
اینها فریب افکار عمومی بود که در روزنامه انقلاب اسلامی اطلاعیههایش را چاپ میکرد که بحث مفصلی است.
قضیه 14 اسفند هم از همین جنس عوامفریبی ها بود!
بله، یکی از نمادهای مخالفتش با مکتبیها هم همین بود که ریختند پایین و کارت بیرون آوردند. به قول قدیمیها شامورتیبازی حسابی! آنجا یک نمایش درست و حسابی راه انداخت که ما میخواهیم ایران را حفظ کنیم و دموکرات هستیم و اینها نمیگذارند و وحشی و چماقدار هستند. میخواست مردم را فریب بدهد. شرایط هم طوری بود که وقتی سر کار آمد سپاه و جهاد و... به او رأی دادند. فضا اینقدر به نفعش بود. حالا میدید فضا دارد برعکس میشود.
حزب جمهوری هم فعالیت میکرد و مجلهای در حزب چاپ میشد به نام «منافق». گمانم آقای بادامچیان چاپ میکرد و جریانات منافقین و بنیصدر را مینوشت و در باره آنها افشاگری میکرد. اینها هم از این روند ناراحت بودند. آنها میخواستند مردم را فریب بدهند و تحت عنوان تظاهرات و حضور در صحنه، مردم را داشته باشند. منافقین هم همین را میخواستند، چون مثلاً در 12 فروردین 59 گفتند که اعلام رفراندوم یا تظاهرات عمومی کن که همه طرفدارانت به خیابان بیایند. بعد گفتند اطلاعیه بده. حتی همان شب که امام آن بیان را کردند، مجاهدین خلق اعلامیه دادند که جان رئیسجمهور در خطر است، مردم ایران روی پشتبامها بروید و اللهاکبر بگویید. یعنی میخواستند از هر ابزاری برای حفظ بنیصدر و موقعیت او و مجاهدین استفاده کنند، ولی به لطف خدا و به برکت خون شهدای 7 تیر واقعاً طومارشان به هم پیچیده شد. الان ممکن است در ایران طرفدار شاه پیدا کنید، ولی طرفدار بنیصدر حتی یکی هم پیدا نمیکنید، چون نحلههای فکری چیزی نیستند که بهسادگی از بین بروند.
مثلاً در طول تاریخ اسماعیلیه هستند که 700 تا 1000 سال پیش بودهاند، اما هنوز ماندهاند. چه شد که مجاهدین خلق با آن فضایی که ساخته بودند، از صحنه روزگار محو شدند؟ این جز خون پاک شهدا نبود که طومار اینها را به هم پیچید.
شهید بهشتی را به تالار فردوسی دانشگاه تهران دعوت کرده بودند و من هم رفتم. وقتی که بیرون آمد، جو طوری بود که علیه ایشان شعار میدادند: «مرگ بر سازشکار! مرگ بر...» ایشان هم با متانت عجیبی برخورد میکرد و ما هم خون دل میخوردیم، چون ایشان را از قبل میشناختیم و رفت و آمد داشتیم. مردم هم فریب خوده بودند. «طالقانی را تو کشتی» شعار مردم بود. میگفتند دزدیده، برده، خورده!در میان مردم این فضای روانی را ایجاد کرده بودند، ولی خون این شهدا جوری شد که فردای آن روز همین مردم برگشتند و گفتند نفهمیدیم، اشتباه کردیم و مسیرشان را تصحیح کردند.
در هر صورت پند عجیبی است که باید از تاریخ بگیریم و مواظب باشیم که به خودکامگیها کشیده نشود و این جملهای هم که امام فرمودند: «مملکتی که ولایت فقیه دارد، دیکتاتوری نمیشود و آسیب نمیبیند»، به خاطر نقش بیبدیل ولیفقیه است که کشور را حفظ میکند و نمیگذارد از مسیر خارج شود. هرچند امام مایل بودند بنیصدر بماند و به او گفتند: «برو یک گوشهای بنشین و کتابت را بنویس»، ولی گوش نداد و در دامان آنها رفت و عامل اجنبی و دستش به خون بیگناهان آغشته شد.شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com
"روزی آقای هاشمی رفسنجانی از باب خیرخواهی به این جانب گفت: چه بسا امشب، امام از دنیا برود و فردا آقای منتظری رهبر باشد؛ در آن صورت تو نمی توانی در داخل ایران زندگی كنی. بنابراین مصلحت نیست موضوع مهدی هاشمی را این طور دنبال كنی...
یه لحظه فکر کنید
چقدر آقایان خطرناک بودند که نمی توانستند در ایران زندگی کنند