کد خبر: ۴۷۴۵۰۴
تاریخ انتشار:
درباره آثار معمایی گیج‌کننده‌ای که تاریخ‌ساز شده‌اند

رویای تو کابوس من است!

داستان فیلم‌های روانشناسانه بر روانشناسی شخصیت کاراکترها و حالات هیجانی بی‌ثبات آنها تکیه دارد، فیلم‌های این مجموعه معیارهایی برای آنچه هیجان‌انگیز روانی خوانده می‌شود را پیش می‌کشند...
گروه تلویزیون و سینما:  داستان فیلم‌های روانشناسانه بر روانشناسی شخصیت کاراکترها و حالات هیجانی بی‌ثبات آنها تکیه دارد، فیلم‌های این مجموعه معیارهایی برای آنچه هیجان‌انگیز روانی خوانده می‌شود را پیش می‌کشند. به جای نمایش خیل مردگان از قبر برخاسته یا خشونت، هدف اصلی این فیلم‌ها در بازی با ذهن شما خوابیده است و این‌گونه است که تنش‌ها محملی برای نشان‌دادن ذهنیت‌هایی می‌شوند که در اطراف ما وجود دارند. بعضی فیلم‌ها هم وجود دارند که با داستان‌های پیچیده یا تصاویر تخیلی یا موضوع فکری خود صرفا منعکس‌کننده کاستی‌های معنوی ما هستند. 

رویای تو کابوس من است!

به گزارش بولتن نیوز، در این‌جا می‌خواهیم ماجرای خود را در بررسی این چند فیلم شروع کنیم.

 ۲۰۰۱: اودیسه فضایی

 فیلم ۱۹۶۸ استنلی کوبریک شاید دروازه ورود شما به فیلم‌های معمایی و رمزآلود باشد، قبل از دیدن فیلم شما شاید چند کلیپ تبلیغاتی که نمای تخیلی‌بودن آن را نمایش می‌دهد، دیده باشید و طوری جذاب باشد که شما را مجبور به دیدن این فیلم کند. بعد پای فیلم نشستن همه‌چیز عوض می‌شود و شما می‌فهمید چیزی که درباره آن فکر می‌کردید با چیزی که در عمل مشاهده کردید، کاملا فرق دارد. با خود می‌گویید این میمون‌ها چه‌ کاری می‌کنند؟ آن نوزاد غول‌پیکر فضایی چیست؟ روایت اول به نخستین روزهای حضور انسان‌نماها بر سیاره ما برمی‌گردد. در داستانی طولانی و بدون دیالوگ، فیلم به نمایش‌نماهایی از زندگی نخستین راست‌قامتان روی زمین می‌پردازد. در بین زندگی روزمره آنها ناگهان تخته‌سنگی سیاه‌رنگ در محل زندگی آنها ظاهر می‌شود که به نظر می‌رسد بر روند تکامل و رشد این موجودات نقش بازی می‌کند.
درباره این فیلم باید بدانید که كوبریك، فیلمش را با سكانسی آغاز می‌كند كه در آن ‌یکی از قبایل میمون‌ها درمی‌یابد كه چقدر عالی می‌شود اگر بتوانند بر سرِ اعضای قبیله‌ مقابل ضربه وارد كنند. اجدادِ انسان هم‌ چنین کاری می‌کنند تا به جانورانی باقابلیت استفاده از ابزار تبدیل شوند. در همان زمان تک‌سنگی غریب بر زمین ظاهر می‌شود. تا این لحظه در فیلم همواره اَشكال طبیعی را دیده‌ایم؛ زمین و آسمان، بازوها و پاها. شوكی كه تک‌‌سنگ با گوشه‌های صاف خود در میان صخره‌های ساییده‌شده در طبیعت، وارد می‌كند، یكی از تأثیرگذارترین لحظه‌های فیلم است. كمال فیلم درست در همین‌جاست. میمون‌ها با احتیاط گردِ آن سنگ حلقه می‌زنند و سعی می‌كنند برای لمس‌كردنش به آن دسترسی پیدا كنند و بعد ناگهان دور شوند. یک‌میلیون ‌سال بعد، انسان با همان احساسات تجربه‌گرایانه به ستاره‌ها دسترسی خواهد یافت. ماجرای فیلم به ‌سال ۲۰۰۱ می‌رود. زمانی كه كاوشگران روی ماه، یك ‌سنگ جدید می‌یابند. این ‌یکی امواجی را به مشتری ارسال می‌كند و انسان، مطمئن از ماشین‌هایش گستاخانه ردِ امواج را تعقیب می‌کند. فقط در این نقطه است که طرح داستانی اندكی پیش می‌رود. سفینه را دو خلبان، كایر دالیا و گری لاكوود، اداره می‌کنند. سه دانشمند در داخل سفینه در حالت حیاتی معلّق نگهداری می‌شوند تا ذخایر انرژی آنها حفظ شود. خلبانان، به‌تدریج، نسبت به ‌هال (رایانه‌ای كه سفینه را می‌راند)، مظنون می‌شوند. ولی آنها رفتار غریبی دارند و به خاطر اینكه با صدایی یکنواخت، شبیه شخصیت‌هایی از «دراگً نِت» حرف می‌زنند، سخت است که دوستشان داشته باشیم. در هر صورت در نیم‌ساعت خیره‌کننده‌ پایانی این فیلم، همه‌ ماشین‌ها و رایانه‌ها، فراموش می‌شوند و انسان به نحوی به خویشتن بازمی‌گردد. ‌سنگِ دیگری در حالی ‌که به ‌سوی ستارگان اشاره می‌كند، پدیدار می‌شود. ظاهرا سنگ، این سفینه را به ژرفنای كیهان می‌كشاند؛ جایی که زمان و فضا در هم می‌پیچند. آنچه كوبریك در آخرین سكانس فیلم می‌گوید ظاهرا این است كه انسان سرانجام از ماشین‌هایش پیشی خواهد گرفت و به كمك نوعی شعور كیهانی، به فراسوی ماشین‌ها كشیده خواهد شد، آنگاه دوباره تبدیل به یک کودک خواهد شد؛ اما كودكی كه از نژادی بی‌نهایت پیشرفته‌تر و كهن‌تر است؛ درست چون میمون‌هایی كه روزی با همه ترس و جبنِ خویش مرحله‌ كودكی انسان بودند.

سولاریس

سولاریس فیلمی علمی‌–‌تخیلی به کارگردانی آندری تارکوفسکی محصول ‌سال ۱۹۷۲ است. تارکوفسکی این فیلم را براساس رمان سولاریس (۱۹۶۲)، اثری نئوکلاسیک در ادبیات علمی - تخیلی از استانیسلاو لم نویسنده لهستانی ساخت. سولاریس از آن نمونه‌هایی است که در نوشتن درباره‌اش، هر چیزی مثل فلسفه یا ادبیات یا عشق تابع داستان می‌شوند. سولاریس تارکوفسکی برای سرگرمی و تفنن نیست بلکه مثل یک کتاب فلسفی عجیب‌وغریب است که بسیار خوش‌خط و مصور و رنگی نوشته‌شده است. این فیلم این‌قدر دیدنی بوده که یک‌بار دیگر توسط استیون سودربرگ در‌ سال ۲۰۰۲ با بازی جرج کلونی بازسازی‌شده است و سودربرگ اگرچه سینماگر منتقدپسند مستقلی است، اما این فیلم پیچیده را در قالب یک اثر کوتاه عوامانه‌ هالیوودی کرده است تا همه بتوانند از دیدنش لذت ببرند. تارکوفسکی در این فیلم عمیقا ما را به فکر فرو می‌برد. مهمترین سوال بعد از دیدن فیلم این‌ است که اگر چنین پایگاهی وجود داشته باشد و ما در آن باشیم، چه می‌کنیم؟ یا اگر علم به ‌جایی برسد که با اثرگذاری روی اختلالات مغزی بتوان چنین وضعی را ایجاد کرد (چنانکه الان در عصب‌شناسی به این رسیده‌اند که عصب‌های تحریک‌کننده درد را می‌توان فعال کرد تا بدون این‌که آسیبی به فرد برسد تنها با تحریک اعصاب او کاری کرد که به لذت یا درد شدید برسد) آیا واقعیت را دوست داریم یا زندگی با خیالی از محبوب‌ترین فرد زندگی‌مان؟ خیلی از این سوالات بعد از دیدن فیلم به ذهن می‌آید. مثلا این‌که اگر ما صرفا در محاصره مشتی واکنش عصب‌های مغزی هستیم چرا آنها را طوری دستکاری نکنیم که بهتر زندگی کنیم؟ به علاوه فیلم اصلا این موضوع را به ‌صورت ارادی طرح نمی‌کند و ما را متوجه پیامدهای ناخواسته چنین اعمالی می‌کند که ممکن است کنترل کار را جایی از دست دهیم. در این فیلم شما هنگامی‌که این نابغه‌های روسی و اتفاقاتی که رخ می‌دهد را در ایستگاه فضایی مشاهده می‌کنید، واقعا حس می‌کنید که یک انسان گیج و احمق هستید.

احوال دگرگون‌شده

احوال دگرگون‌شده یک فیلم ترسناک در سبک علمی – تخیلی به کارگردانی کن راسل است که در‌ سال ۱۹۸۰ منتشرشده است. در فیلم علمی - تخیلیِ هذیانی کن راسل، احوال دگرگون‌شده، ویلیام هرت نقش یک دانشجوی پزشکیِ دانشگاه‌ هاروارد را بازی می‌کند که می‌خواهد به مبنای عصب‌شناسیِ حالات وجد و بی‌خودی از خود پی ببرد. او درست مانند یک هیپی، مقداری از داروی وهم‌آوری که در مراسم شمن‌ها برای نیا گونگی روانی به معنای بازگشت به آگاهی آغازین- استفاده می‌شود، را مصرف می‌کند.  از آن‌جا که سینمای علمی - تخیلی وابسته به جلوه‌های ویژه تماشایی است، جای شگفتی نیست که این سینما بارها و بارها به صحنه‌های دگردیسی زیست‌شناختی بازگشته است؛ دوربینی که تغییرات فاجعه‌بار ناگهانی را در صحنه‌هایی آن‌جهانی یا غریب تصویر می‌کند و سرچشمه‌های پنهانِ تحول تدریجی را به شکلی جادویی مرئی می‌کند. آقای راسل در این فیلم آزمایش انواع داروها برای تغییر در آگاهی ذهن و تغییر در واقعیت‌ها را به نمایش می‌گذارد.

 مظنونان همیشگی

نام یک فیلم نوار جنایی به کارگردانی برایان سینگر محصول ‌سال ۱۹۹۵ است. از بازیگران این فیلم می‌توان به کوین اسپیسی اشاره کرد. این فیلم در زمان خود برنده جوایز متعددی ازجمله دو جایزه اسکار شد. موضوع کلی داستان فیلم به‌صورت موازی و فلش‌بک بین گذشته و زمان حال می‌گذرد. پنج خلافکار حرفه‌ای به نام‌های دین کیتون (یک رستوران‌دار که در گذشته پلیس بوده ولی اخراج شده)، وربال کیتز (یک چلاق حقیر)، تاد‌هاکنی (یک تعمیرکار خودرو)، مک منیس و فنستر، به‌صورت یک باند جنایی دور هم جمع می‌شوند و جنایات متعددی انجام می‌دهند. جنایات آنها را شخصی به نام کایزر شوزه طراحی می‌کند و از طریق وکیلی به نام کوبایاشی به آنها منتقل می‌کند. آنها هنگام سرقت از یک کشتی، به دلیل وجود مواد منفجره کشته می‌شوند و فقط وربال و یک ملوان اهل مجارستان زنده می‌مانند. ملوان مجاری را به بیمارستان می‌برند و پلیس وربال را دستگیر می‌کند و از او می‌خواهد که بگوید داستان چیست. تمام فیلم بازجویی پلیس از وربال است که متوجه می‌شود کایزر شوزه یکی از همان پنج نفر است و نقشه کشتن آنها کاملا از قبل طراحی ‌شده است. مثل آن‌که کایزر شوزه از آنها استفاده کرده است و حالا می‌خواهد آنها را از بین ببرد. این فیلم مانند دیگر فیلم‌هاست که خیلی سخت می‌توان با جریان اتفاقات آن حرکت کرد و مانند بعضی فیلم‌های داستانی به‌گونه‌ای است که نمی‌توانیم مقاومت کنیم و آن را چندین‌بار نگاه کنیم. اما اگر مانند یکی از تماشاگران اصلی فیلم باشید، با دیدن آن احساس احمق بودن به شما دست می‌دهد و با خود می‌گویید من که تمام فیلم را با دقت دیدم چطور ممکن است این حقیقت را از دست‌ داده باشم؟ چطور نفهمیدم که او گناهکار است؟ دیگر ممکن نیست که چیزی را در این فیلم باور کنم.

هفت

 فیلم هفت ساخته دیوید فینچر شاید یکی از بهترین فیلم‌های ساخته‌شده در ژانر معمایی باشد. فینچر در سون یک فیلم دینی را به نمایش درمی‌آورد. طوری صحنه‌های این فیلم را تنظیم کرده‌اند تا به‌راحتی درک فیلم برای بیننده راحت باشد. فیلم هفت درباره هفت گناهی که در تمام ادیان آمده است، بحث می‌کند: هفت گناه (شکم‌پرستی، طمع، تنبلی، غرور، شهوت، حسادت، غضب). هفت گناهی که ما بارها و بارها با آنها مواجه بوده‌ایم. هفت گناهی که به گفته بعضی ادیان مختلف مجازاتش فقط مرگ است. داستان اصلی فیلم مثل همیشه در شهر پر از گناه و قتل و جنایت نیویورک اتفاق می‌افتد که در این فیلم به صورتی مرموز و بسیار حرفه‌ای بیان و به بیننده منتقل می‌شود. داستان درباره قاتل زنجیره‌ای است که در ادامه در موردش نقل خواهد شد و در پی آن است که این افراد که یکی از هفت گناه کبیره در آنها وجود دارد به سزای اعمالشان برسند.
داستان فیلم از نمایی باز از خانه کارآگاه ویلیام سامر، کارآگاه سالخورده و بازنشسته شروع می‌شود که در حال آماده‌شدن برای رفتن به محل جنایت است که در این‌جا با دیگر کاراکتر فیلم مواجه می‌شویم. دیوید میلز (برد پیت) که به تازگی انتقالی گرفته و ویلیام سامر (مورگان فریمن) که به‌زودی بازنشسته می‌شود؛ هر دو کارآگاه‌های جنایی هستند که عمیقاً درگیر پرونده یک قاتل سریالی دگرآزار می‌شوند. قاتلی که قتل‌های خود را به‌دقت بر طبق هفت گناه کبیره طرح‌ریزی کرده است. فیلم براساس کتاب کمدی الهی دانته ساخته‌شده و این کتاب به این گناهان اشاره‌کرده است. صحنه‌های فیلم که فضاهایی بسته هستند، نوعی ترس و غم را به بیننده ارایه می‌دهند.
در فيلم هفت بازیگرانی چون مورگان فریمن و برد پیت و کوین اسپیسی به ایفای نقش می‌پردازند. ديويد فينچر قبل از هفت بيشتر كارگردانی موزيك ويديو می‌كرده است. از ساير نكات بايد گفت كه نخستين روزهای اکران فیلم باعث ترس اهالي لس‌آنجلس شده و گفته می‌شد که درخواست امنيتي بسيار بالا رفته است!

نیویورک جزء به‌کل

به‌عنوان یک فیلمنامه‌نویس، چارلی کافمن هیچ‌وقت از درگیر کردن و به چالش کشیدن ذهن تماشاگران فیلم خود ابایی ندارد و به‌راحتی انتظاراتی که از وی می‌رود را انجام می‌دهد. فیلم نیویورک جزء به‌کل در‌ سال ۲۰۰۸ منتشر شده است. زمانی که او شروع به کارگردانی فیلمنامه‌ای کرد که خود او آن را نوشته بود، ما را دعوت کرد تا یک نگاه جامع، کامل و موشکافانه به زندگی فردی داشته باشیم که کار و زندگی او یکی شده است. سبک پوچ و غم و اندوه قریب به ‌اتفاق این فیلم حتی برای حرفه‌ای‌ترین بیننده‌های خانگی هم بیگانه به نظر می‌رسد درعین‌حال تصویری کلی و جامع از زندگی روزمره و اختلالات و چالش‌هایی که در آن رخ می‌دهد را به تصویر می‌کشد.
 این‌جا نشان داده می‌شود که چگونه امرار معاش، زندگی پنداشته می‌شود. ما از جسم خودمان بیرون می‌آییم و در دنیایی رها می‌شویم و سعی بر تحقق بخشیدن به آرزوهایمان داریم. باز، به خودمان بازمی‌گردیم و سپس می‌میریم. نیویورک جزء به‌کل یک زندگی را از ۴۰سالگی تا ۸۰سالگی دنبال می‌کند. کادون کوتارد (فیلیپ سیمیور ‌هافمن) یک کارگردان تئاتر است با تمام غرغرها و دلسوزی‌هایش و با تمام تکبرات و ترس‌ها و خصایصی که شاخصه این حرفه است. واضح‌تر بگویم، من می‌توانم جای او باشم، شما می‌توانید جای او باشید. او می‌تواند جو پلامر باشد. شغل، جنس، نژاد، محیط، تمام این تغییرات در ما هست، اما انسان در آخر همانی می‌شود که بود. فیلم چگونگی این جریانات را نشان می‌دهد. اگر خوش‌شانس باشید و یک زندگی معمولی همانند اکثر مردم داشته باشید، به چیزهایی که نیاز به انجامش داریم و دوست داریم انجام دهیم، می‌رسیم. کادونن با بودجه‌ای که از طرف یک بنیاد هنری خاص به‌دست آورده یک پروژه عجیب را اجرا می‌کند! جزءبه‌جزء زندگی خودش و اطرافیانش را در شهر نیویورک به‌صورت یک تئاتر خوب ترسیم می‌کند. این‌جا همه‌چیز فیلم به‌صورت دیوانه‌وار به هم می‌ریزد. یک نمایش درون یک نمایش دیگر تا آخر... تا حدی پیش می‌رود که این تئاتر با زندگی واقعی یکی می‌شود. جالب است بدانید که نقطه قوت فیلم در این است که فکر می‌کنید موضوع آن درباره تئاتر است ولی این‌گونه نیست!

 خواب ابدی

 خواب ابدی، خواب بزرگ یا خواب گران یک فیلم جنایی به کارگردانی ‌هاوارد ‌هاکس است که در ‌سال ۱۹۴۶ اکران شد. این فیلم بر پایه رمانی به همین نام اثرِ ریموند چندلر ساخته‌شده است. در‌ سال ۱۹۹۷، کتابخانه کنگره این فیلم را به لحاظ فرهنگی، تاریخی و زیبایی‌شناختی، پراهمیت قلمداد کرد و آن را به فهرست ملی ثبت فیلم افزود. یکی از دلایل شهرت این فیلم، موضوع بغرنج و پیچیده داستان آن است. هنگام فیلمبرداری، نه کارگردان و نه فیلمنامه‌نویس، هیچ‌یک نمی‌دانستند که آیا اوون تیلور راننده شخصی ویویَن (با بازی لورن باکال) خودکشی کرده یا به قتل رسیده است؛ به‌نحوی‌که به نویسنده رمان یعنی ریموند چندلر تلگراف زدند تا از او بپرسند که ماجرا چیست. چندلر بعدها در نامه‌ای به یکی از دوستانش نوشت: آنها تلگراف زدند... تا از من بپرسند، اما لعنت بر شیطون، خودِ من هم نمی‌دانستم. جالب آن‌که ریموند چندلر متوجه شد، بازیِ مارتا ویکرز (در نقش کارمن) آن‌چنان چشمگیر است که در صحنه دوتایی او با لورن باکال (در نقش ویویَن، شخصیت اصلی زن فیلم)، بازیِ باکال را تحت‌الشعاع خود قرار داده و در نتیجه، تهیه‌کنندگان فیلم مجبور شدند قسمت اعظم بازی ویکرز را حذف کنند تا شخصیت ویویَن اهمیت و جلوه خود را از دست ندهد.

 بندزن، خیاط، سرباز، جاسوس

این فیلم جاسوسی محصول ۲۰۱۱ بریتانیا و فرانسه به کارگردانی توماس آلفردسون است که براساس رمانی اثر ژان لو کره و بازیگری گری اولدمن در نقش جرج اسمایلی تولید شده است. شرح داستان این فیلم این‌گونه است که درحال حاضر جنگ سرد باعث شده تا کشورها چهارچشمی حواسشان به حرکات مشکوک و غیرمنتظره یکدیگر باشد تا مبادا کشوری دست از پا خطا کند و شعله جنگ دیگری برافروخته شود. سرویس اطلاعات جاسوسی بریتانیا نیز به‌نوبه خود سعی در کنترل اوضاع دارد و به دنبال راهی برای کاهش تنش میان کشورهاست. در جدیدترین ماموریت این سازمان، یکی از افراد ارشد سازمان به نام کنترل (جان ‌هارت) تصمیم می‌گیرد جاسوسی را به شهر بوداپست مجارستان بفرستد تا در آن‌جا سروگوشی آب دهد، اما این ماموریت بنا به دلایل نامعلومی با شکست مواجه می‌شود و به همین جهت، کنترل اجبارا از کار کنار گذاشته می‌شود. اما این شکست برای بریتانیا چندان خوشایند نیست چراکه به حیثیت این سازمان در جهان خدشه وارد شده است. از این‌رو تصمیم گرفته می‌شود تا یک جاسوس کارکشته به نام جورج اسمایلی( گری اولدمن) که درحال حاضر در بازنشستگی به سر می‌برد را به کار برگردانند تا از خیانت‌های انجام‌گرفته پرده بردارد. اسمایلی با قبول درخواست سازمان، بار دیگر بر سر کار خود بازمی‌گردد اما متوجه می‌شود که اوضاع بسیار پیچیده‌تر از آن است که سازمان فکر می‌کرده است و ... . در این‌جا ما کاملا مطمئنیم رمانی که ژان لو کره نوشته است، کاملا واضح است و تمام اتفاقاتی که برای شخصیت اصلی این رمان یعنی جرج اسمایلی می‌افتد خیلی عجیب‌وغریب نیست، ولی ظاهرا آلفردسون و دو فیلمنامه‌نویس همراهشان بریدجت لوکانر و پیتر استراگان به‌گونه‌ای اتفاقات را روایت کرده‌اند که با وجود روایت‌های تودرتو و خیانت‌های زیاد، خیلی سخت می‌توان در مسیر اصلی فیلم پیش رفت و چیزی را فهمید. اغلب بیننده‌ها باید چندین بار فیلم را ببینند تا بتوانند تکه‌های فیلم را کنار هم قرار دهند و بفهمند که چه اتفاقی افتاده و چه کسی چه بلایی به سر بقیه آورده است. منظور کلی ما این است که راه‌های بدتری هم وجود دارد که به‌جای دیدن دوباره این فیلم زمان خود را تلف کنیم.

چشمه

چشمه فیلمی به کارگردانی دارن آرونوفسکی و با بازی هیو جکمن و ریچل وایس محصول ۲۰۰۶ آمریکاست که در ۲۲ نوامبر ۲۰۰۶ اکران شد؛ فیلمی است که بی‌شک در ۹۵ دقیقه زمانش بارها اشک را بر گونه‌های بیننده حساس جاری خواهد ساخت. چشمه آخرین ساخته فیلمساز شهیر آمریکایی، دارن آرونوفسکی است که در‌ سال ۲۰۰۶ و بعد از حدود ٦سال زمان که صرف ساخته‌شدنش شد به نمایش درآمد. فیلم از سه داستان تودرتو تشکیل ‌شده است که در انتها به هم می‌پیوندند. با هم نگاهی می‌اندازیم به این اثر بی‌نظیر.
فیلم با داستان یک شوالیه قرن شانزدهمی اسپانیایی به نام توماس آغاز می‌شود. او در جنگل‌های محل زندگی مایاها سرگردان است تا شیره افسانه‌ای درخت حیات را برای ملکه‌اش بیابد. داستان دوم و اصلی به زندگی دکتر تام کرئو می‌پردازد که دیوانه‌وار به دنبال درمانی برای سرطان می‌گردد تا همسر دلبندش را از مرگ نجات دهد.
در داستان سوم که پانصد‌سال بعد روایت می‌شود و بسیار سورئالیستی است تام را دنبال می‌کنیم که در فضا روان است، شناور بر جزیره کوچکی که تنها درختی کهنسال در آن وجود دارد. آنها به سمت یک سحابی عازم‌اند که زمانی از آن به‌عنوان مکان آرامش سخن گفته بود.
فیلم بیان‌کننده این حقیقت است که انسان قرن‌هاست که در افسانه یا واقعیت به دنبال راهی برای پیشگیری از مرگ بوده و هست (جایی از فیلم دکتر تام می‌گوید: مرگ هم یک بیماری است. پس حتما درمانی دارد و من آن را پیدا خواهم کرد) اما آیا خود مرگ به‌تنهایی به‌عنوان تولدی دوباره، زیبا نیست. واقعا این فیلم نیز چالش‌برانگیز است که شما در پایان فیلم نمی‌دانید که بحث اصلی چه بود و روند رویدادها از دستتان درمی‌رود.
منبع: شهروند

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین