کد خبر: ۴۶۰۷۱۷
تاریخ انتشار:
گفت‌وگو با پل استر

حذف نام ويرجينيا وولف اشتباه احمقانه‌اي بود

اغلب گفت‌وگوهايي كه اين روزها با نويسنده‌ها و هنرمندان مي‌خوانيم درباره آثار آنها و نقدي است كه بر آنها وارد است. اما روزنامه نيويورك تايمز در بخش «By the Book» گفت‌وگويي را با نويسنده‌ها ترتيب مي‌دهد كه آنها نظر خود را درباره آثار و كتاب‌هاي ديگران به اشتراك مي‌گذارند...
گروه ادبیات: اغلب گفت‌وگوهايي كه اين روزها با نويسنده‌ها و هنرمندان مي‌خوانيم درباره آثار آنها و نقدي است كه بر آنها وارد است. اما روزنامه نيويورك تايمز در بخش «By the Book» گفت‌وگويي را با نويسنده‌ها ترتيب مي‌دهد كه آنها نظر خود را درباره آثار و كتاب‌هاي ديگران به اشتراك مي‌گذارند. اغلب نويسنده‌ها در اين گفت‌وگو درباره كتاب‌هايي كه در حال خواندن هستند و محبوب‌ترين و بدترين آثاري كه خوانده‌اند، صحبت مي‌كنند.

حذف نام ويرجينيا وولف اشتباه احمقانه‌اي بود

به گزارش بولتن نیوز، در گفت‌وگوي پيش رو، پل‌استر نويسنده امريكايي درباره علايقش در دنياي ادبيات و كتاب‌هايي كه در زمان خلق داستان مي‌خواند، صحبت كرده است. او زيباترين رماني كه تا به حال خوانده است را «به سوي فانوس دريايي» اثر ويرجينيا وولف مي‌داند.

در حال حاضر چه كتاب‌هايي روي ميز شما هستند؟

فقط دو كتاب؛ نسخه ويرايشي كتابخانه امريكا از «مجموعه مقالات» جيمز بالدوين و «رمان‌ها و داستان‌هاي نخستين». از زمان دبيرستان (با توجه به اينكه در سال 1965 فارغ‌التحصيل شدم) تا همين چند وقت پيش هيچ چيزي از بالدوين نخوانده بودم و چون رماني كه روي آن كار مي‌كردم داستان آن در دهه‌هاي 1950 و 60 مي‌گذرد، از روي وظيفه نگاهي به اين كتاب كردم. طولي نكشيد كه وظيفه جاي خود را به لذت، حيرت و تحسين داد. بالدوين در هر دو جبهه ادبيات داستاني و غيرداستاني نويسنده قابلي است و من جايگاه او را در ميان بزرگ‌ترين‌هاي قرن بيستم امريكا مي‌دانم. نه فقط به خاطر خبرگي و شجاعتش، نه فقط به خاطر طيف گسترده احساسي‌اش (از فوران خشم تا دلنشين‌ترين عواطف) بلكه به خاطر كيفيت نوشتارش، به خاطر جمله‌هاي تراش‌خورده‌اش. نثر بالدوين، نثري است كه آن را «امريكايي كلاسيك» مي‌نامم، به همان شكل كه تورو را كلاسيك مي‌دانم و در بهترين شكل به او باور دارم، بنابراين برايم بالدوين با تورو در بهترين شكلش كاملا برابر است. خيلي عجيب است كه خواندن هر دوي كتاب‌ها را تقريبا يك سال پيش تمام كردم اما هنوز هم روي ميز عسلي‌ام هستند. نمي‌توانم بگويم چرا؛ فقط دوست دارم اين دو كتاب آنجا باشند. مايه تسكينم هستند.

آخرين كتاب خوبي كه خوانديد، چه بود؟

«زني به مرداني نگاه مي‌كند كه به زنان نگاه مي‌كنند»، مجموعه‌اي وسيع و شاهكار از مقاله‌هاي سيري هوسوت. اما از آنجايي كه با سيري ازدواج كرده‌ام اجازه بدهيد انتخاب ديگرم را هم معرفي كنم؛ رماني از فران راس به نام «Oreo» كه نخستين بار ناشري كوچك در سال 1974 آن را منتشر كرد، توجه ناچيزي به آن شد يا اصلا نشد، سپس كاملا ناپديد شد تا اينكه انتشارات نيو ديركشنز چاپ مجدد آن را در سال 2015 منتشر كرد. متاسفانه اين تنها رماني است كه راس نوشت، و بدبختانه اينكه راس در 50 سالگي يعني در سال 1985 از دنيا رفت. اما چه شاهكار كم‌حجمي است اين كتاب، حقيقتا يكي از لذت‌بخش‌ترين، خنده‌دارترين و هوشمندانه‌ترين رمان‌هايي كه در اين چند سال اخير به آن برخورده‌ام، اثري كاملا مبتكرانه كه زبان آن تركيبي از نثر فرهيخته، محاوره سياه‌پوستان و زبان ييديش به بهترين نحو است. صدها بار از خنده ريسه رفتم و كتاب كوتاهي است كمي بيشتر از 200 صفحه كه در هر صفحه‌اش از خنده به خود مي‌پيچيد.

بهترين كتاب كلاسيكي كه اخيرا براي نخستين بار خوانده‌ايد، چه بود؟

«به سوي فانوس دريايي» اثر ويرجينيا وولف. وقتي 18 ساله بودم چند كتاب از وولف خواندم («امواج» و «اورلاندو») خيلي از اين كتاب‌ها خوشم نيامد و براي 51 سال بعد اسم وولف را از فهرستم خط زدم. چه اشتباه احمقانه‌اي كردم. «به سوي فانوس دريايي» يكي از زيبا‌ترين رمان‌هايي است كه خوانده‌ام. داستان در من رسوخ كرد و باعث مي‌شد به رعشه بيفتم و مدام اشك در چشم‌هايم جمع مي‌شد. موسيقي جمله‌هاي بلند و پيچ‌دارش، دست‌كم‌گرفتن عمق احساساتش، ريتم دقيق ساختارش آنقدر برايم تكان‌دهنده بود كه تا آنجا كه مي‌توانستم آهسته خواندم، سه چهار بار يك پاراگراف را مي‌خواندم و بعد سراغ پاراگراف بعدي مي‌رفتم.

از محبوب‌ترين كتاب‌هايي كه خوانده‌ايد و هيچ‌كس اسمش را نشنيده، چيست؟

«علف‌هاي هرز غرب»، كتابي 628 صفحه‌اي، كتاب راهنماي پر از تصويري كه نوشته گروه چهل نفره متخصصان علف هرز است و سازمان «انجمن غربي علم علف» آن را منتشر كرده است. عكس‌هاي رنگي آن گيرا هستند اما چيزي كه خيلي از آن خوشم آمد اسم‌هاي گل‌هاي وحشي است... صدها اسم گل هست و لذت خالص خواندن اين كلمه‌ها با صداي بلند هرگز در بهبود حال و روزم با شكست مواجه نشد. اين كتاب اشعار زمين امريكايي است.

درباره محبوب‌ترين داستان‌هاي نيويوركي‌تان بگوييد.

داستان‌هاي زيادي هست، داستان‌هاي خيلي زيادي كه طي سال‌ها جمع شده‌اند، اما زير سايه نفرتي كه عليه برخي نامزدهاي اخير رياست‌جمهوري بر زندگي مهاجران انداخته‌اند، اين داستان را به شما معرفي مي‌كنم چون بازيگر آن يك مهاجر است. صاحب لوازم‌التحرير فروشي محله‌مان در بروكلين مردي است كه در چين متولد شده است. دستيار او در مكزيك بدنيا آمده و زني كه صندوقدار است در جاماييكا. چند ماه پيش عصر يك روز سرد، جلوي پيشخوان اين فروشگاه ايستاده بودم و آماده پرداخت وسايلي كه خريده بودم مي‌شدم، صندوقدار جاماييكايي متوجه شد كه آب بيني‌ام دارد مي‌ريزد (به خاطر هواي سرد) اما به جاي اينكه بي‌توجهي كند تا بهم بگويد كه بيني‌ام را پاك كنم، يك دستمال كاغذي از جعبه دستمال بيرون كشيد، از روي پيشخوان دولا شد و بيني‌ام را پاك كرد. بايد اضافه كنم كه خيلي آرام اين كار را كرد، بدون اينكه حرفي بزند. اينكه بدون اجازه‌ام من را لمس كرده بود، اشتباه بود؟ شكي نيست كه بعضي‌ها اين فكر را مي‌كنند. اما از نظر من، رفتارش عملكرد غيرمتعارف مهرباني بود و به خاطر كمكي كه بهم كرد، از او تشكر كردم. نمونه‌اي ديگر از زندگي در جمهوري خلق بروكلين.

وقتي روي رماني كار مي‌كنيد، چي مي‌خوانيد؟ و از چه نوع خوانشي به هنگام نوشتن امتناع مي‌كنيد؟

وقتي رمان مي‌نويسم هيچ داستاني نمي‌خوانم- به محض اينكه تمام شود و قبل از اينكه كار تازه‌اي را شروع كنم_ اما شعر، تاريخ و زندگينامه قابل قبول است در كنار كتاب‌هايي كه كمكم مي‌كنند در مورد مسائل مختلف كتابي كه دارم مي‌نويسم، تحقيق كنم. حقيقت اين است كه خيلي كمتر از زماني كه جوان‌تر بودم، مي‌خوانم و چون ممكن است كشمكش نوشتن كتاب‌هاي خودم خيلي خسته‌كننده باشد (از لحاظ جسمي و هم از لحاظ رواني)، اغلب بعد از شام روي مبل غش مي‌كنم، تلويزيون را روشن و مسابقات Mets را مي‌بينم (البته اگر حين برگزاري فصل بيس‌بال باشد)، يا با سيري (كه او هم به اندازه من از كار خودش خسته است) فيلم‌هاي قديمي را در شبكه TCM مي‌بينم. از نظر من حقير، دو پيشرفت در زندگي امريكايي طي 20 سال گذشته اختراع TCM و تمبرهاي چسب‌دار است.

چه كتاب‌هايي در قفسه كتابخانه‌تان هست كه ممكن است مردم با ديدن‌شان تعجب كنند؟

«انگليسي به زبان او راهنماي تازه مكالمه در زبان پرتغالي و انگليسي» نوشته پدرو كارولينو كه نخستين‌بار در سال 1883 در امريكا چاپ شده است و مارك تواين مقدمه‌اي بر آن نوشته است. همانطور كه تواين مي‌نويسد: «هيچ‌كس نمي‌تواند به پوچي اين كتاب بيفزايد» و البته اين كتاب خيلي مسخره است- راهنماي زبان انگليسي نوشته كسي كه كوچك‌ترين فهمي از اين زبان ندارد. بيش از صد صفحه با جمله‌هايي مثل اين پر شده است: «در خانه‌تان كتابخانه‌اي پرمايه داريد، همين نشاني از عشق شما به يادگيري دارد.» اين كتاب تجسم كامل مكتب داداييسم است و همان طور كه تواين مي‌گويد: «جاودانگي آن در امان است.»

بهترين كتابي كه هديه گرفته‌ايد، چه كتابي است؟

«مجموعه داستان‌هاي آيساك بابل» كه در تولد هفده سالگي‌ام هديه گرفتم. اين كتاب دري در ذهنم گشود و پشت آن در اتاقي را ديدم كه مي‌خواستم باقي زندگي‌ام را در آن بگذرانم.

قهرمان داستاني محبوب شما كيست؟ ضدقهرمان يا شرور محبوب‌تان كيست؟

دون كيشوت و راسكولنيكف.

در كودكي چه نوع خواننده‌اي بوديد؟ چه كتابي از دوران كودكي‌تان و كدام نويسنده هنوز با شما مانده است؟

خاطره‌هاي واضحي از «پيتر خرگوش» دارم، كتابي كه مادرم حتما آن را بارها برايم خوانده بود و همچنين كتاب سه جلدي مجموعه داستان‌هاي هانس كريستين اندرسون. وقتي 9 يا 10 ساله بودم، مادربزرگم مجموعه شش جلدي كتاب‌هاي رابرت لوييس استيونسون را بهم داد كه الهام‌بخش شروع كردن نوشتن داستان‌هايي شد كه با جمله‌هاي درخشاني مثل اين شروع مي‌شد: «1751 سال پس از تولد عيسي مسيح، فهميدم دارم كوركورانه در توفان برف شديدي تلوتلوخوران راه مي‌روم، سعي داشتم به خانه پدري‌ام بازگردم.» نخستين كتابي كه با پول خودم خريدم «قصه‌ها و اشعار كامل ادگار آلن پو» بود، در آن زمان 10 يا 11 ساله بودم. نخستين اشتياق ادبي بزرگم «شرلوك هولمز» كونان‌ دويل است. بزرگ‌ترين اشتباه جواني‌ام خريد دومين كتاب بود. بوريس پاسترناك تازه جايزه نوبل را برنده شده بود و يك دفعه نويسنده‌اي شد كه در همه محافل از او حرف زده مي‌شد. مي‌خواستم بدانم اين همه هياهو براي چيست، بنابراين يك نسخه از كتاب «دكتر ژيواگو» را خريدم. شايد يازده‌ساله بودم. يكي از صفحه‌هاي رمان را مي‌خواندم كه فهميدم نمي‌توانم از آن سر در بياورم. فراتر از ظرفيت‌هاي من در آن زمان بود و مي‌بايد داستان را رها مي‌كردم. تا به امروز، هنوز «دكتر ژيواگو» را نخواندم. در سال‌هاي بعد از آن شعرهاي زيادي از پاسترناك خواندم اما هرگز براي يك بار هم سراغ اين رمان نرفتم.

فرض كنيد در حال تدارك مهماني شام ادبي هستيد. كدام نويسنده، زنده يا مرده، را به اين مهماني دعوت مي‌كنيد؟

ديكنز، داستايوسكي و هاتورن.

احساس مي‌كرديد چه كتابي را دوست خواهيد داشت، اما نداشتيد؟ و از خواندن آن مايوس شديد، يا آن تعريف و تمجيدها براي‌تان مبالغه‌آميز شد و به نظرتان كتاب آنقدرها خوب نبود؟

نمي‌خواهم بگويم من «هاكلبري فين» را دوست نداشتم. در حقيقت، بايد بگويم يك‌سوم اول رمان در ميان بهترين داستان‌هايي هست كه تا به حال از نويسنده‌هاي امريكايي خوانده‌ام و به خاطر عالي بودن يك سوم ابتدايي كتاب، تقريبا همه نظر من را مي‌دهند. اما بعد از تمام كردن شروعي بي‌نظير، تواين دست‌نوشته‌هايش را كنار مي‌گذارد و تا سال‌ها به آن بازنمي‌گردد. بخش دوم كتاب، خوب است و اغلب عالي (صحنه‌هاي مشهور هاك و جيم روي رودخانه با آن شخصيت‌هاي رنگين) اما اين بخش عمق و ابتكار بخش اول را ندارد. بعد بخش سوم مي‌آيد و وقتي تام ساير وارد داستان مي‌شود، رمان از هم مي‌پاشد. لحن و روحيه داستان خيلي بچگانه مي‌شود و شوخي‌هاي رنج‌آوري كه با جيم مي‌كند، به نظر با تمام داستاني كه پيش از آن روايت شده، مغايرت دارد.
منبع: اعتماد

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین